لیبرالیسم

 

لیبرالیسم چیست و چرا هنوز مهم است؟

لیبرالیسم شاید کهن‌ترین مکتب مدرن باشد، اما هنوز زنده‌ترین است؛ زیرا با هر بحران تازهاز استبداد سیاسی تا قدرت پلتفرم‌های دیجیتالمجبور می‌شود خودش را بازآفرینی کند. پرسش امروز این نیست که لیبرالیسم چیست، بلکه چرا هنوز دوام آورده است؟ چرا پس از سه قرن نقد و شکست، همچنان زبان غالب سیاست و اقتصاد جهانی است؟

لیبرالیسم از دل نبرد با سه ساخت قدرت زاده شد: کلیسا، سلطنت و فئودالیسم. این سه نهاد قرن‌ها بر اندیشه، ثروت و سرنوشت انسان چنگ انداخته بودند. لیبرالیسم علیه آن‌ها برخاست تا از آزادی به‌عنوان سلاح رهایی استفاده کند. آزادی در این مکتب، نه مفهومی انتزاعی، بلکه واکنشی تاریخی به سلطه بود؛ و از همین‌رو، هنوز هم هرجا قدرتی مطلق شکل می‌گیرد، روح لیبرالیسم دوباره بیدار می‌شود.

واژه‌ی لیبرالیسم از liber، به‌معنای آزاد، گرفته شده است. جان لاک، آدام اسمیت و جان استوارت میل، هرکدام نماینده مرحله‌ای متمایز از بلوغ لیبرالیسم‌اند. لاک، لیبرالیسم را در مقام فلسفه‌ی دولت و حقوق طبیعی بنیان گذاشت؛ اسمیت آن را به عرصه‌ی اقتصاد و ثروت ملل کشاند؛ و میل با تأکید بر آزادی اندیشه و مقاومت در برابر فشار افکار عمومی، بُعد اخلاقی و روان‌شناختی لیبرالیسم را گشود. در اندیشه میل، تهدید آزادی دیگر از سوی دولت نبود، بلکه از دل جامعه و همرنگی بیرون می‌آمد. در قاره اروپا نیز متفکرانی چون مونتسکیو و کانت پایه‌های فلسفی و اخلاقی لیبرالیسم را گسترش دادند. مونتسکیو با نظریه‌ی تفکیک قوا، آزادی را نه فقط در برابر دولت، بلکه در درون ساختار دولت تعریف کرد؛ و کانت با تأکید بر استقلال عقل و احترام به انسان به‌عنوان غایت، بنیان اخلاقی جهان‌شمول لیبرالیسم را بنا نهاد. بدین‌ترتیب، لیبرالیسم هم فرزند تجربه بریتانیایی آزادی است و هم میراث عقل‌گرایی قاره‌ای.

لیبرالیسم بر چند اصل کلیدی استوار است. نخست، حقوق طبیعی: انسان‌ها پیش از هر قانون و دولتی از حقوقی بنیادین برخوردارندحیات، آزادی و مالکیت. دوم، حاکمیت قانون: هیچ فردی فراتر از قانون نیست. سوم، رضایت حکومت‌شوندگان: مشروعیت قدرت نه از آسمان، بلکه از زمین و از مردم می‌آید. چهارم، بازار آزاد: آزادی اقتصادی به‌عنوان امتداد آزادی سیاسی تعریف شد. در قرن نوزدهم، بازار آزاد نماد رهایی از سلطه دولت بود؛ اما در قرن بیست‌ویکم، همان بازار گاه به ابزار تمرکز قدرت و داده بدل شده است. همین تناقض، شکاف اصلی میان لیبرالیسم کلاسیک و سرمایه‌داری معاصر است.

با این حال، آزادی در لیبرالیسم دو چهره دارد: «آزادی منفی» یعنی آزادی از مداخله، و «آزادی مثبت» یعنی آزادی برای شکوفایی. نخستین نسل فیلسوفان، آزادی را رهایی از سلطه می‌دیدندآزادی از کلیسا، دولت یا پادشاه. اما در قرن نوزدهم و با ظهور لیبرالیسم اجتماعی، مفهوم آزادی دگرگون شد: دولت موظف شد شرایط تحقق آزادی را فراهم کند؛ آموزش، بهداشت و رفاه، نه دخالت در آزادی بلکه ابزار تضمین آن تلقی شدند. در نتیجه، لیبرالیسم اجتماعی کوشید میان فردگرایی و عدالت اجتماعی آشتی برقرار کند.

لیبرالیسم یک ایدئولوژی ثابت نیست؛ بلکه جریانی پویاست که با هر بحران تاریخی دگرگون شده است. لیبرالیسم کلاسیک در قرن هجدهم بر دولت کوچک و آزادی فردی تأکید داشت. لیبرالیسم اجتماعی در قرن نوزدهم، پس از انقلاب صنعتی و ظهور طبقه کارگر، عدالت اجتماعی را به آزادی افزود. و نئولیبرالیسم در دهه ۱۹۸۰ با شعار بازار آزاد جهانی، خصوصی‌سازی و کاهش نقش دولت بازگشت. اما بسیاری از منتقدان بر این باورند که نئولیبرالیسم بازگشت به لیبرالیسم کلاسیک نیست، بلکه تحریفی از آن است؛ زیرا در آن، آزادی بازار جای آزادی انسان را گرفت. دولت نه کوچک شد، بلکه به ابزاری برای حفاظت از منافع شرکت‌های بزرگ بدل شد. از این منظر، نئولیبرالیسم به‌جای تحقق آزادی، آن را به خدمت قدرت اقتصادی درآورد.

لیبرالیسم در هیچ‌جا چهره‌ای واحد ندارد. در ایالات متحده، آزادی با فردگرایی و بازار آزاد پیوند خورده است. در اسکاندیناوی، با عدالت اجتماعی و رفاه عمومی. در فرانسه، با جمهوریت و سکولاریسم. آنچه در این تطبیق جلب توجه می‌کند، این است که لیبرالیسم هیچ‌گاه «خالص» نبوده است. در هر کشور، با فرهنگ و ساختار اجتماعی درآمیخته و به لهجه‌ای محلی از زبان آزادی بدل شده است. از همین‌رو، شاید بتوان گفت لیبرالیسم نه یک ایدئولوژی، بلکه یک زبان سیاسی چندلهجه‌ای است که هر جامعه‌ای با گویش خود آن را بیان می‌کند.

هیچ مکتب زنده‌ای بدون منتقد باقی نمی‌ماند. منتقدان چپ‌گرا لیبرالیسم را توجیه‌گر نابرابری می‌دانند؛ زیرا آزادی در بازار، در عمل، آزادی قوی‌ترهاست. مشکل از نظر آنان نه در آزادی، بلکه در تعریف خاص لیبرالیسم از آن استآزادی مالک، نه آزادی انسان. منتقدان محافظه‌کار می‌گویند لیبرالیسم با افراط در فردگرایی، پیوندهای اخلاقی و خانوادگی را سست کرده و جامعه را به مجموعه‌ای از اتم‌های تنها تبدیل کرده است. منتقدان پسااستعماری نیز آن را چهره‌ای نرم از سلطه غرب می‌دانند؛ جایی که شعار آزادی و حقوق بشر گاه به ابزار مداخله بدل می‌شود. این نقدها، به‌جای نفی لیبرالیسم، نشان می‌دهند که این مکتب هنوز زنده است؛ چون در معرض پرسش مداوم قرار دارد.

در عصر داده، هوش مصنوعی و نظارت دیجیتال، لیبرالیسم با پرسش‌های تازه‌ای روبه‌روست. آزادی در جهانی که الگوریتم‌ها رفتار ما را پیش‌بینی می‌کنند چه معنایی دارد؟ مالکیت در دورانی که دارایی اصلی انسان «داده» است چگونه تعریف می‌شود؟ قرارداد اجتماعی در زمانی که پلتفرم‌های جهانی از دولت‌ها قدرتمندتر شده‌اند، آیا باید بازنویسی شود؟ و بالاخره، آیا آزادی بیان در عصر اخبار جعلی و نفرت‌پراکنی هنوز ممکن است؟ این پرسش‌ها همان دلایلی‌اند که لیبرالیسم هنوز مهم است؛ چون مجبور است دوباره خود را تعریف کند.

لیبرالیسم نه یک نظریه مرده در کتاب‌های فلسفه است، نه پاسخی قطعی به همه بحران‌ها؛ بلکه پروژه‌ای ناتمام برای دفاع از کرامت انسان در برابر قدرت استقدرت دولت، قدرت بازار یا قدرت داده. اگر در قرن هفدهم از دل نبرد با کلیسا و سلطنت زاده شد، در قرن بیست‌ویکم باید از دل نبرد با نظارت دیجیتال و اقتدار پلتفرم‌ها دوباره متولد شود. شناخت لیبرالیسم، در واقع شناخت زبان آزادی در زمانه‌ای است که آزادی دوباره کمیاب شده است.

جان لاک؛ معمار لیبرالیسم و اندیشه مدرن در بوته نقد

جان لاک در میانه‌ی قرنی زیست که اروپا میان سنت و مدرنیته گرفتار بود؛ دوران آشوب دینی، منازعه سیاسی و تولد انسان نو. اندیشه‌ی او، پاسخی بود به بحرانی که از دل جنگ‌های داخلی انگلستان برخاست: بحران مشروعیت قدرت. اما لاک فقط نظریه‌ای سیاسی ننوشت؛ او شالوده‌ی نوعی «نگاه تازه به انسان» را بنیان گذاشت. پیش از او، آزادی لطف حاکم بود؛ پس از او، آزادی حق انسان شد. این چرخش، نقطه‌ی آغاز سیاست مدرن بود و از همان‌جا، روح لیبرالیسم در تاریخ اندیشه شکل گرفت.

لاک در دو حوزه‌ی اصلی اندیشه ورزید: فلسفه‌ی شناخت و فلسفه‌ی سیاست. در رساله‌ای درباره فهم انسانی، او ذهن را لوحی سفید دانست که تجربه آن را می‌نویسد؛ در دو رساله درباره حکومت مدنی، دولت را قراردادی میان انسان‌های آزاد معرفی کرد که برای حفاظت از حقوق طبیعی تشکیل می‌شود. به‌این‌ترتیب، تجربه‌گرایی در اندیشه‌ی او فقط نظریه‌ی شناخت نبود، بلکه مبنای مشروعیت سیاسی هم بود. همان‌گونه که ذهن هیچ ایده‌ی فطری ندارد، جامعه نیز هیچ قدرت ذاتی ندارد؛ هر دو باید مشروعیت خود را از تجربه و رضایت بگیرند. از این منظر، لاک نخستین فیلسوفی بود که میان معرفت‌شناسی و سیاست پیوندی مستقیم برقرار کرد.

در فلسفه‌ی سیاسی لاک، انسان پیش از دولت وجود دارد. او برخلاف هابز که وضعیت طبیعی را میدان جنگ همگان علیه هم می‌دید، بر آن بود که انسان‌ها حتی پیش از حکومت، تابع قانون اخلاقی طبیعی‌اند. دولت زمانی مشروع است که به پاسدار این قانون بدل شود، نه آفریننده‌ی آن. به‌بیان دیگر، دولت برای آزادی انسان پدید می‌آید، نه آزادی برای دولت. هابز دولت را پاسخ به ترس می‌دانست؛ روسو پاسخی به فساد اخلاقی؛ اما لاک پاسخی به بی‌عدالتی حقوقی داد. از همین‌رو، فلسفه‌ی سیاسی او مبنای دولت مدرن شد: دولتی که مأموریتش فرمان‌روایی نیست، بلکه محافظت از حقوق است.

در نگاه لاک، سه حق طبیعی بنیادین وجود دارد: حیات، آزادی و مالکیت. دو حق نخست، به انسان به‌مثابه موجودی اخلاقی تعلق دارد؛ حق سوم، یعنی مالکیت، پیوندی میان اخلاق و اقتصاد برقرار می‌کند. لاک مالکیت را نتیجه‌ی کار می‌دانست: «آن‌گاه که انسان با کار خویش چیزی را با خویش می‌آمیزد، آن چیز از آنِ اوست.» اما این مالکیت باید به اندازه‌ی نیاز باشد، نه به حد حرص. محدودیت اخلاقی، بخش مغفول نظریه‌ی لاک است که اغلب نادیده گرفته شد. بااین‌حال، خود لاک در ادامه‌ی نظریه‌اش، با طرح مفهوم «پول» عملاً راه گریز از این محدودیت اخلاقی را گشود. او نوشت چون طلا و نقره فاسد نمی‌شوند، انسان می‌تواند بیش از نیاز خود ذخیره کند؛ بدین‌ترتیب، پول به مجوز انباشت بدل شد و مرز میان نیاز و حرص فرو ریخت. همین چرخش نظری، گذار از اقتصاد اخلاقی کار به منطق سرمایه‌داری را ممکن ساخت. در جهان مدرن، کار از مالکیت جدا شد و پول جای آن را گرفت؛ آنچه نزد لاک ضامن عدالت بود، در نظام سرمایه‌داری به منبع نابرابری بدل شد. از همین‌رو بسیاری از اندیشمندان معاصر، لاک را پدر ناخواسته‌ی سرمایه‌داری می‌دانند: فیلسوفی که اخلاق کار را گفت، اما منطق انباشت را به دنیا آورد.

تناقض بزرگ دیگر در اندیشه و عمل لاک، مسئله‌ی برده‌داری است. او از آزادی به‌عنوان حق طبیعی انسان دفاع کرد، اما خود در تجارت برده سهیم بود. این پارادوکس، تصادفی نیست؛ بلکه بازتاب تضاد درونی لیبرالیسم کلاسیک است: گسترش آزادی برای برخی از طریق سلطه بر دیگران. در امپراتوری‌های استعمارگر، همین منطق تکرار شد؛ آزادی شهروند اروپایی، در گرو بندگی دیگری. در سطح فلسفی نیز این تناقض نشان می‌دهد که مفهوم «انسان» در قرن هفدهم هنوز جهانی نبود، بلکه نژادی و طبقاتی تعریف می‌شد. لاک از آزادی سخن می‌گفت، اما نه آزادی برای همه، بلکه برای مالک آزاد.

نکته‌ی اخلاقی مشابهی در نظریه‌ی تساهل دینی او نیز دیده می‌شود. لاک در نامه‌ای درباره تساهل، دفاعی تاریخی از آزادی مذهب ارائه کرد و گفت ایمان، تنها از راه اقناع ممکن است نه اجبار. اما همان لاک، کاتولیک‌ها و بی‌دینان را از دایره‌ی تساهل خارج کرد. این محدودسازی نشان می‌دهد که حتی در اندیشه‌ی او، آزادی بر مبنای «عقل نرمال» تعریف می‌شد؛ هرکه از این عقل فاصله داشت، از آزادی نیز محروم بود. این در واقع حد تاریخی لیبرالیسم اولیه است: جهانی‌سازی آزادی از دل فرهنگی خاص.

بااین‌حال، میراث لاک در شکل‌دهی به دموکراسی‌های مدرن بی‌بدیل است. مفهوم حاکمیت قانون، رضایت حکومت‌شوندگان، و تفکیک میان جامعه مدنی و دولت، همگی وامدار اویند. لاک همچنین از نخستین فیلسوفانی بود که بر لزوم جدایی میان قوه قانون‌گذاری و قوه اجرایی تأکید کرد؛ تفکیکی که بعدها مونتسکیو آن را بسط داد و به یکی از پایه‌های اصلی دموکراسی‌های مدرن بدل ساخت. از نظر لاک، تمرکز قدرت در یک نهاد، آغاز بازگشت به استبداد بود اگر آن نهاد نماینده مردم باشد. انقلاب‌های آمریکا و فرانسه هر دو با واژگان او سخن گفتند. از درون اندیشه لاک بود که «انسان» از رعیت به شهروند بدل شد. او پایه‌گذار زبانی شد که هنوز هم در قلب سیاست غربی جاری است: زبانی که قدرت را با قرارداد محدود می‌کند، نه با لطف.

اما پرسش اساسی این است: آیا فلسفه‌ی لاک هنوز در قرن بیست‌ویکم معتبر است؟ امروز، مالکیت و داده جای کار و زمین را گرفته‌اند. آیا می‌توان گفت اطلاعات و داده‌های ما امتداد «کار» ما هستند؟ اگر چنین باشد، آیا شرکت‌های فناوری همان اربابان جدیدند؟ از سوی دیگر، تساهل دینی لاک در برابر تنوع فرهنگی و هویتی جهان امروز کافی نیست؛ زیرا دیگر مسئله صرفاً ایمان مذهبی نیست، بلکه تنوع سبک‌های زندگی است. همچنین، نظریه‌ی حقوق طبیعی او در مواجهه با جنبش‌های فمینیستی نیازمند بازتعریف است؛ زیرا مفهوم «انسان» در فلسفه لاک، عملاً مردانه است. بدین‌ترتیب، لیبرالیسم لاکی در برابر دنیای جدید با چالشی مشابه مواجه است: چگونه می‌توان از آزادی دفاع کرد، بدون آن‌که قدرت تازه‌ای بر دوش دیگری گذاشت؟

لاک می‌خواست دولت را از آسمان به زمین بیاورد و آزادی را از امتیاز به حق تبدیل کند. اما همان نظامی که او بنیان نهاد، بعدها به موتور نابرابری بدل شد. بااین‌حال، پرسش اصلی او هنوز زنده است: چگونه می‌توان از آزادی دفاع کرد، بی‌آنکه قدرت تازه‌ای خلق شود؟ تا زمانی که این پرسش باز است، لاک نیز زنده است.

لیبرالیسم در قرن ۲۱: از جان لاک تا داده‌های بزرگ

سه قرن پس از تولد لیبرالیسم، جهان دوباره با همان پرسش‌های قدیمی روبه‌روست: آزادی چیست؟ مالکیت یعنی چه؟ و قدرت تا کجا باید محدود شود؟ از جان لاک تا عصر داده‌های بزرگ، این پرسش‌ها تنها لباس عوض کرده‌اند. اگر در قرن هفدهم آزادی یعنی رهایی از سلطه‌ی پادشاه و کلیسا بود، در قرن بیست‌ویکم آزادی یعنی رهایی از سلطه‌ی پلتفرم‌ها و الگوریتم‌ها. آنچه لاک درباره مالکیت و رضایت نوشت، امروز در قالب مالکیت داده و رضایت دیجیتال بازآفرینی شده است؛ همان جدال دیرینه‌ی آزادی و کنترل، اکنون در لباسی الگوریتمی بازگشته است.

لاک بنیان‌گذار اندیشه‌ای بود که انسان را صاحب حق طبیعی دانست: حیات، آزادی و مالکیت. این سه، ستون‌های فلسفه سیاسی مدرن شدند و جهان غرب بر آن‌ها ساختار دموکراسی و بازار را بنا کرد. در اندیشه‌ی او، آزادی و مالکیت از یکدیگر جدایی‌ناپذیر بودند؛ انسان آزاد است، زیرا صاحب خویش و حاصل کار خویش است. این مفهوم ساده، موتور فلسفی مدرنیته را روشن کرد: جامعه‌ای که مشروعیت خود را نه از خدا، بلکه از رضایت انسان می‌گیرد. اما همین نظریه، هنگامی که از اخلاق طبیعی به منطق بازار منتقل شد، چهره‌ای دیگر یافت.

نئولیبرالیسم در قرن بیستم بازگشتی بود به لیبرالیسم کلاسیک، اما بدون اخلاق آن. آزادی اقتصادی به شعار مطلق بدل شد و هرگونه مداخله‌ی دولت، حتی برای عدالت اجتماعی، نقض آزادی تلقی شد. بحران نئولیبرالیسم نه از بیرون، بلکه از درون منطق خود آن زاده شد. این مکتب با فرض عقلانیت فردی، وابستگی متقابل اجتماعی را نادیده گرفت؛ بازارها را خودتنظیم‌گر دانست، اما فراموش کرد که سرمایه بدون قید اخلاقی به تمرکز میل می‌کند. در نتیجه، آزادی اقتصادی به سلطه‌ی مالی بدل شد و شهروند به مصرف‌کننده تقلیل یافت. جهان شاهد رشد حیرت‌انگیز ثروت و همزمان، فرسایش اعتماد اجتماعی شد. نئولیبرالیسم می‌خواست دولت را کوچک کند، اما نتیجه، دولت‌های بزرگ‌تر و جوامع نابرابرتر بود.

در عصر دیجیتال، صورت‌بندی تازه‌ای از همان تناقض قدیمی پدیدار شده است: داده، سرمایه‌ی جدید است و مالکیت آن، تعریف تازه‌ای از آزادی و قدرت می‌سازد. انسان مدرن، همان‌گونه که روزی زمین را آباد می‌کرد، امروز داده تولید می‌کند. اما داده‌ها نه در اختیار او، بلکه در انحصار شرکت‌هایی است که مرز میان دولت و بازار را محو کرده‌اند. اگر در قرن هفدهم مالک زمین نماد آزادی بود، در قرن بیست‌ویکم کسی آزاد است که مالک داده‌های خویش باشد. از این منظر، فلسفه‌ی سیاسی لاک دوباره به صحنه بازگشته است؛ فقط ابزارها عوض شده‌اند، نه منطق قدرت.

این تحول را می‌توان در مقایسه‌ای ساده نشان داد:

در اندیشه لاک، «حق مالکیت» مبتنی بر کار فردی بود و رضایت شرط مشروعیت قدرت. در جهان دیجیتال، کاربران بی‌مزد داده تولید می‌کنند و رضایتشان تنها در قالب یک «کلیک» خلاصه می‌شود. در عصر لاک، مرز میان آزادی و قدرت با قرارداد اجتماعی تعیین می‌شد؛ امروز همان مرز را «شرایط استفاده از خدمات» مشخص می‌کند. اگر در آن زمان زمین معیار ثروت بود، اکنون داده است.

به بیان دیگر، زمینِ قرن هفدهم امروز به سرور تبدیل شده است.

اما این فقط دگرگونی فنی نیست؛ بازتاب یک تغییر در مفهوم انسان است. لیبرالیسم کلاسیک انسان را فردی مستقل و خودمختار می‌دید؛ لیبرالیسم دیجیتال انسان را به مصرف‌کننده‌ای قابل پیش‌بینی فروکاسته است. همان‌گونه که دولت مطلقه زمانی قدرت را متمرکز کرد، اکنون الگوریتم‌ها و شرکت‌های فناوری همان نقش را ایفا می‌کنند. قدرت، از سطح سیاسی به سطح شناختی منتقل شده است: نه از راه اجبار، بلکه از راه هدایت انتخاب‌ها. در چنین جهانی، مسئله‌ی سوم اندیشه‌ی لاک، یعنی حاکمیت قانون، بار دیگر حیاتی می‌شود. پرسش این است: آیا قوانین ملی موجود، توان مهار قدرتی را دارند که فراملی و بی‌مرز عمل می‌کند؟ وقتی شرکت‌های دیجیتال بزرگ‌تر از دولت‌ها شده‌اند، چه نهادی می‌تواند اقتدار قانونی را بازتعریف کند؟ این همان شکاف جدید میان آزادی و قانون است که بدون پاسخ، هر فلسفه آزادی را بی‌پایه می‌کند.

در جهان جنوب، لیبرالیسم داستان دیگری دارد. در این جوامع، لیبرالیسم نه به‌عنوان فلسفه‌ی آزادی، بلکه به‌عنوان ابزار مشروعیت سلطه تجربه شد. مدرنیته در این کشورها، بیشتر پروژه‌ای وارداتی بود تا محصول گفت‌وگوی درونی. از همین‌رو، فردگرایی رهایی‌بخش غرب در اینجا به فردگرایی انزواگر بدل شد. آنچه در غرب منجر به حقوق شهروندی شد، در جنوب جهانی به شکاف طبقاتی و وابستگی سیاسی انجامید. نقد پسااستعماری لیبرالیسم، در واقع نقد تجربه‌ی نابرابر مدرنیته است: جهانی که در آن آزادی برخی، به بهای حذف بسیاری دیگر تحقق یافت.

با این حال، نمی‌توان لیبرالیسم را تنها با خطاهای تاریخی‌اش سنجید. همچنان هیچ مکتبی به اندازه‌ی لیبرالیسم، توان دفاع از کرامت انسان را در برابر قدرت نداشته است. مسئله این نیست که لیبرالیسم باید کنار گذاشته شود، بلکه باید بازسازی شود: بازگشتی نه به گذشته، بلکه به جوهر اخلاقی فراموش‌شده‌اش. لیبرالیسمی که از آزادی فردی فراتر رود و از عدالت جمعی نیز دفاع کند. جهانی که در آن انسان صرفاً «صاحب داده» نباشد، بلکه «صاحب سرنوشت» خود باقی بماند.

شاید پرسش آینده دیگر این نباشد که آیا لیبرالیسم زنده است یا مرده؛ بلکه این باشد که آیا می‌تواند در جهانی که خود آفریده، انسان را دوباره آزاد کند؟