چگونه نظام‌ها خود را می‌بلعند؟ درس‌هایی از شوروی برای ایران امروز

چگونه نظام‌ها خود را می‌بلعند؟ درس‌هایی از شوروی برای ایران امروز

 

بخش اول مقدمه و چارچوب مفهومی

۱. طرح مسئله و ضرورت پژوهش

در ادبیات کلاسیک فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی، سه تبیین مسلط تقریباً به اجماع پذیرفته شده‌اند:

رقابت تسلیحاتی با ایالات متحده، فشار مالی ناشی از جنگ افغانستان، و نارضایتی اجتماعی در نتیجه رکود اقتصادی.

این تبیین‌ها، گرچه هر یک بر بخشی از واقعیت دست می‌گذارند، اما از پاسخ به پرسش بنیادی ناتوان‌اند:

چرا یک ابرقدرت صنعتی و نظامی، با منابع عظیم طبیعی، انسانی و فناورانه، در برابر چنین فشارهایی تا این اندازه شکننده بود؟
اگر فروپاشی شوروی صرفاً نتیجه فشار خارجی یا ناکامی اقتصادی بود، می‌بایست نظام‌های مشابه دیگر نیز به همان سرنوشت دچار می‌شدند؛ اما نشدند.

آنچه این تبیین‌های کلاسیک نادیده می‌گیرند، منشأ درونیِ شکنندگی است: ضعف ساختاری نهادها و منطق معیوب انگیزشی که در قلب آن نظام رسوب کرده بود.

پژوهش حاضر بر همین نقطه تمرکز دارد.

ما فروپاشی شوروی را نه به‌مثابه یک رویداد تاریخی، بلکه به‌عنوان فرآیندی نهادی از درون‌پاشی تدریجی ظرفیت‌های کارکردی در نظر می‌گیریم.

این مقاله استدلال می‌کند که فشارهای بیرونی، صرفاً شتاب‌دهنده‌ی این زوال بودند، نه علت آن.

علت اصلی در ناسازگاری ساختار انگیزشی رسمی با منطق کنش عقلانی فردی و گروهی نهفته بود؛ ناسازگاری‌ای که به تدریج رفتارهایی را تولید کرد که برای بقا در سیستم ضروری، اما برای بقا‌ی سیستم ویرانگر بودند.

اهمیت این پژوهش دو بُعد دارد.

در سطح نظری، می‌کوشد با اتکا به رویکرد اقتصاد نهادگرای جدید (NIE)، توضیحی درونی از فروپاشی نظام‌های ایدئولوژیک ارائه دهد  توضیحی که «فشار» را جایگزین «فرسایش» نمی‌کند، بلکه دومی را علت اولی می‌داند.

در سطح تجربی، این تحلیل برای ایران امروز اهمیتی مضاعف دارد. ایران نیز در زمره‌ی نظام‌های ایدئولوژیک با ساختار رانتی است، جایی که اقتصاد رسمی و غیررسمی، قانون و استثناء، ایدئولوژی و مصلحت، در تعارض دائمی‌اند.

مطالعه‌ی شوروی به‌مثابه‌ی یک «آزمایشگاه تاریخی زوال نهادی» به ما امکان می‌دهد تا با فاصله‌ای علمی، همان سازوکارها را در بستر ایران بازشناسیم، بی‌آنکه دو نظام را یکسان فرض کنیم.

این پژوهش در پی ارائه‌ی یک «دیدگاه دیگر» نیست، بلکه درصدد است تا نشان دهد چرا تبیین‌های رایج فروپاشی ناکافی‌اند.
پاسخ این مقاله روشن است:

نظام‌های ایدئولوژیک نه از بیرون، بلکه از درون فرو می‌پاشند؛

نه با جنگ، بلکه با فرسایش تدریجی قواعد بازی‌ای که خود بنیان‌گذارانشان وضع کرده‌اند.

۲. فرضیه و منطق نظری

فرضیه‌ی مرکزی این پژوهش چنین است:

زوال نظام‌های ایدئولوژیک، نتیجه‌ی ناهماهنگی میان ساختار انگیزشی رسمی و منطق کنش عقلانی است.

در اقتصادهای دستوری، دولت‌ها می‌کوشند انگیزه‌ی کنشگران را با مجموعه‌ای از قواعد ایدئولوژیک شکل دهند؛ اما در عمل، هنگامی که پاداش و مجازات واقعی با این قواعد هم‌خوانی ندارد، کنشگر عقلانی به‌جای تبعیت، سازگاری غیررسمی را انتخاب می‌کند. این شکاف میان «رفتار مورد انتظار» و «رفتار واقعی» آغاز چرخه‌ی زوال نهادی است.

این شکاف، صرفاً منجر به سه پدیده‌ی هم‌زمان نمی‌شود؛ بلکه یک زنجیره‌ی علی از فروپاشی نهادی را به حرکت درمی‌آورد:

گام نخست جابه‌جایی معیار کارایی با وفاداری:

هنگامی که وفاداری به ایدئولوژی به شاخص اصلی ارتقا و بقا تبدیل شود، نظام پاداش رسمی، افراد خلاق و کارآمد را کنار می‌زند و نهادهای تصمیم‌گیر را از منطق کارایی تهی می‌سازد.

ناکارآمدی از استثناء به هنجار بدل می‌شود.

گام دوم تولد اقتصاد سایه به‌عنوان واکنش تطبیقی:

در پاسخ به این ناکارآمدی نهادینه‌شده، کنشگران برای حفظ منافع یا بقای خود، به شبکه‌های غیررسمی و بازارهای سیاه پناه می‌برند. اقتصاد سایه نه شورش علیه سیستم، بلکه مکانیسمی برای ادامه‌ی حیات در بستر ناکارآمدی است.

این شبکه‌های غیررسمی به‌تدریج جایگزین نهادهای رسمی در انجام کارکردهای حیاتی اقتصاد می‌شوند.

گام سوم نهادینه‌شدن فساد به‌عنوان منطق بقا:

وقتی تخطی از قانون به لازمه‌ی بقا تبدیل شود، فساد دیگر یک انحراف نیست؛ بخشی از سازوکار سیستم است. رشوه، رابطه و تبانی، چسب‌هایی می‌شوند که چرخ‌های زنگ‌زده‌ی نظام را موقتاً در حرکت نگه می‌دارند، اما هم‌زمان آن را از درون می‌پوسانند.

در نتیجه، زوال نهادی نه یک انحراف اخلاقی، بلکه نتیجه‌ی منطقی رفتار عقلانی در چارچوب قواعد ناکارآمد است.
به تعبیر داگلاس نورث (1990)، وقتی نهادها به‌جای کاهش هزینه‌های مبادله، خود به منبع تولید هزینه بدل شوند، فرسایش نظام اجتناب‌ناپذیر است.

اما دولت‌ها در برابر این زوال منفعل نیستند. برای مهار پیامدهای آن، مجموعه‌ای از سازوکارهای کنترلی را فعال می‌کنند: سرکوب امنیتی، بازتولید ایدئولوژی، و توزیع رانت برای خرید زمان.

بدین‌سان، میان زوال نهادی و کنترل دولتی، یک چرخه‌ی بازخوردی خودتخریب‌گر شکل می‌گیرد:

هرچه زوال بیشتر شود، نیاز به کنترل افزایش می‌یابد؛ و هرچه کنترل تشدید گردد، زوال تعمیق می‌شود.

نقطه‌ی بحرانی زمانی فرامی‌رسد که هزینه‌ی کنترل از توان اقتصادی و مشروعیت سیاسی سیستم فراتر رود آستانه‌ای که فروپاشی را از احتمال به ضرورت تبدیل می‌کند.

۳. مرزبندی روش‌شناختی

این پژوهش بر تحلیل مکانیسم‌ها تمرکز دارد، نه بر مقایسه‌ی مستقیم کشورها.

از منظر روش‌شناسی، سه ستون اصلی دارد:

رویکرد نظری:

چارچوب تحلیلی بر مبنای اقتصاد نهادگرای جدید (North, Acemoglu, Olson) و نظریه انتخاب عمومی (Buchanan, Tullock) استوار است.

ترکیب این دو رویکرد اجازه می‌دهد تا رفتار دولت و کنشگران را نه به‌عنوان کنش‌های اخلاقی یا فرهنگی، بلکه به‌عنوان پاسخ‌های عقلانی به ساختارهای انگیزشی تحلیل کنیم.

رویکرد تحلیلیتطبیقی:

مطالعه‌ی شوروی به‌عنوان مطالعه‌ی موردی برای آزمون مدل به کار می‌رود؛ هدف، استخراج و اعتبارسنجی مکانیسم‌هاست.
سپس همین مدل برای ارزیابی ساختار نهادی ایران به کار گرفته می‌شود، بدون آنکه دو نظام از نظر ارزشی، ایدئولوژیک یا سیاسی مشابه فرض شوند.

تمرکز بر منطق درونی زوال است، نه بر مقایسه‌ی ظاهری رژیم‌ها.

رویکرد داده‌ای:

داده‌های مورد استفاده شامل آمارهای تاریخی و تطبیقی از منابعی چون IMF، World Bank، Transparency International، SIPRI و پژوهش‌های داخلی (مرکز پژوهش‌های مجلس، بانک مرکزی ایران) است.

در حوزه‌هایی که داده‌ها ناقص یا غیرقابل اتکا باشند مانند اندازه‌ی اقتصاد سایه یا هزینه‌های کنترل دولتی از بازه‌های تخمینی و تحلیل تطبیقی بهره گرفته می‌شود.

هدف، بازسازی منطق نهادی است، نه تولید پیش‌بینی‌های عددی قطعی.

۴. بیانیه‌ی صداقت علمی

اقتصادهای ایدئولوژیک ذاتاً با شفافیت آماری بیگانه‌اند؛ زیرا کنترل اطلاعات بخشی از منطق بقای آنهاست.

ازاین‌رو، داده‌های مربوط به حجم اقتصاد سایه، هزینه‌های کنترل یا شاخص‌های اعتماد نهادی، همواره ناقص، متناقض و گاه دست‌کاری‌شده‌اند.
این پژوهش این محدودیت را پنهان نمی‌کند، بلکه آن را بخشی از موضوع مطالعه می‌داند: «ابهام آماری» در چنین نظام‌هایی خود نشانه‌ای از ضعف نهادی است.

تمام تحلیل‌های کمی در این مقاله برآوردی و مشروط تلقی می‌شوند، اما با اتکا به داده‌های تطبیقی و شواهد تاریخی معتبر، منطق درونی مدل بازسازی می‌شود.

هدف پژوهش، پیش‌بینی فروپاشی نیست، بلکه طراحی چارچوبی تحلیلی برای سنجش ریسک نهادی در نظام‌های ایدئولوژیک است؛
چارچوبی که می‌تواند به فهم پویایی‌های مشابه در سایر کشورها نیز یاری رساند.

بخش دوم: مدل نظری دیالکتیک زوال و کنترل

تحلیل‌های رایج فروپاشی نظام‌های ایدئولوژیک عموماً به سطح علل تاریخی محدود می‌مانند؛ در حالی که فروپاشی نه یک حادثه سیاسی، بلکه نتیجه‌ی یک فرآیند ساختاری درون‌زا است. نظام‌های ایدئولوژیک به‌جای آنکه با یک ضربه‌ی بیرونی سقوط کنند، در چرخه‌ای تدریجی گرفتار می‌شوند که در آن، دولت برای مهار زوال نهادی، ابزارهای کنترل خود را گسترش می‌دهد؛ اما همین کنترل، موتور زوال را تغذیه می‌کند. این رابطه‌ی بازخوردی، جوهره‌ی مدل دیالکتیک زوالکنترل است: زوال نهادی و کنترل دولتی نه نیروهایی متضاد، بلکه دو قطب از یک فرآیند واحدند که هم‌زمان یکدیگر را تولید، بازتولید و در نهایت، منهدم می‌کنند. در این بخش، ابتدا منطق نظری مدل بر اساس ادبیات اقتصاد نهادگرای جدید و نظریه‌ی انتخاب عمومی تدوین می‌شود و سپس مکانیسم‌های درونی آن به تفکیک تبیین خواهند شد.

در هر نظام اقتصادیسیاسی، پایداری نهادها وابسته به هم‌خوانی میان ساختار رسمی انگیزه‌ها و منطق رفتاری کنشگران است. اما در نظام‌های ایدئولوژیک، دولت می‌کوشد انگیزه‌ها را نه از طریق منافع مادی، بلکه با تکیه بر وفاداری سیاسی و مشروعیت ارزشی سامان دهد. در این نقطه، شکاف انگیزشی شکل می‌گیرد: نهاد رسمی، کنشگر را برای اهدافی پاداش می‌دهد که با منافع واقعی او هم‌خوانی ندارد. به بیان ساده‌تر، دولت می‌خواهد کارمند، مدیر، تولیدکننده و شهروند «باورمند» باشد، اما همان ساختار، رفتار عقلانی را به «تطبیق‌پذیری و دور زدن» تشویق می‌کند. در این لحظه، تعارض میان منطق رسمی و منطق واقعی آغاز می‌شود؛ نقطه‌ی آغاز زوال نهادی. از دیدگاه داگلاس نورث، هنگامی که قواعد رسمی در تعارض با انگیزه‌های بازاری و فردی قرار می‌گیرند، نهادهای غیررسمی جدید به‌وجود می‌آیند تا خلأ میان باید و واقعیت را پر کنند. در این چارچوب، فساد یا اقتصاد سایه نه پدیده‌هایی انحرافی، بلکه واکنش‌های کارکردی به ناکارآمدی نهادی‌اند.

زوال نهادی یک فرآیند زنجیره‌ای است که می‌توان آن را در سه مرحله‌ی متوالی با روابط علی مشخص بازسازی کرد. در گام نخست، جابه‌جایی معیار کارایی با وفاداری رخ می‌دهد. با تعمیق شکاف انگیزشی، نظام پاداش رسمی از منطق بهره‌وری به منطق وفاداری تغییر جهت می‌دهد. در این وضعیت، ارتقا و بقا نه بر اساس عملکرد، بلکه بر مبنای میزان تبعیت از ایدئولوژی تعیین می‌شود. در نتیجه، کیفیت تصمیم‌گیری کاهش یافته و نهادهای رسمی به محیطی برای گزینش سیاسی به‌جای شایستگی اقتصادی تبدیل می‌شوند. در گام دوم، تولد اقتصاد سایه به‌عنوان سازوکار تطبیق رخ می‌دهد. ناکامی ساختار رسمی در تخصیص منابع، کنشگران را به ایجاد شبکه‌های غیررسمی سوق می‌دهد. اقتصاد سایه در این معنا، نوعی نهاد جایگزین است که وظیفه‌ی پرکردن خلأ کارایی را بر عهده می‌گیرد. اما همین شبکه‌ها، ضمن افزایش کارکرد کوتاه‌مدت، مشروعیت و اقتدار نهاد رسمی را تحلیل می‌برند. در گام سوم، نهادینه‌شدن فساد به‌عنوان منطق بقا کامل می‌شود. در این مرحله، قانون‌شکنی به عادت رفتاری تبدیل می‌شود و سیستم برای بقای خود ناگزیر می‌شود به فساد وابسته شود؛ به‌گونه‌ای که بدون آن، چرخ‌های بروکراسی از حرکت می‌ایستند. در این وضعیت، فساد از یک انحراف اخلاقی به «اسید نگهدارنده» بدل می‌شود؛ ماده‌ای که همه‌چیز را موقتاً در جای خود نگه می‌دارد، اما در همان حال، بنیان‌های ساختار را از درون می‌خورد و متلاشی می‌کند. این دوگانگی، ماهیت خودویران‌گر سیستم‌های ایدئولوژیک را آشکار می‌سازد  نظام‌هایی که برای بقا ناچارند به سازوکاری متوسل شوند که ذاتاً نابودشان می‌کند.

هیچ نظامی در برابر زوال منفعل نمی‌ماند. هرچه نهادها ناکارآمدتر شوند، دولت برای حفظ ثبات به ابزارهای کنترل متوسل می‌شود. این ابزارها در سه حوزه‌ی اصلی متمرکزند: کنترل سرکوبگر، کنترل ایدئولوژیک، و کنترل توزیعی. در کنترل سرکوبگر، نقش نهادهای امنیتی و نظامی برای مهار نارضایتی اجتماعی و کنترل رفتارهای اقتصادی افزایش می‌یابد. هزینه‌ی سرکوب به‌طور نمایی بالا می‌رود و سهم بودجه‌ای بخش‌های غیرمولد رشد می‌کند. دولت برای تأمین منابع مالی این کنترل، به استخراج بیشتر از اقتصاد رسمی و غیررسمی روی می‌آورد و بدین‌گونه خود منبع زوال بعدی می‌شود. در کنترل ایدئولوژیک، دولت تلاش می‌کند از طریق رسانه، آموزش و نهادهای فرهنگی، مشروعیت ازدست‌رفته را بازتولید کند. اما هرچه شکاف میان تجربه‌ی زیسته‌ی مردم و روایت رسمی بیشتر شود، اثربخشی ایدئولوژی کاهش می‌یابد و ایدئولوژی از نظام معنا به ابزار توجیه ناکامی تبدیل می‌شود. در کنترل توزیعی، درآمدهای رانتی مانند نفت، یارانه‌ها یا امتیازات خاص برای خرید وفاداری اجتماعی به کار گرفته می‌شوند. این مکانیسم در کوتاه‌مدت مؤثر است، اما به‌دلیل محدودیت منابع، در بلندمدت ناپایدار می‌شود و خود به زوال تازه‌ای دامن می‌زند.

از برآیند این دو دسته مکانیسم زوال نهادی و کنترل دولتی چرخه‌ای بازخوردی پدید می‌آید. شکاف انگیزشی، زوال نهادی را برمی‌انگیزد؛ زوال نهادی، نیاز به کنترل را افزایش می‌دهد؛ کنترل فزاینده، منابع و کارایی را می‌سوزاند و شکاف انگیزشی را عمیق‌تر می‌کند. هرچه زوال بیشتر شود، کنترل تشدید می‌شود و هرچه کنترل شدیدتر شود، زوال سرعت می‌گیرد. این چرخه‌ی خودتخریب‌گر تا جایی ادامه می‌یابد که هزینه‌ی کنترل از توان اقتصادی و مشروعیت سیاسی سیستم فراتر می‌رود. در آن نقطه، تعادل نهادی فرو می‌پاشد و سیستم یا باید قواعد بازی را بازآرایی کند، یا در مسیر فروپاشی شتابان قرار گیرد. این نقطه‌ی بحرانی در ادبیات تطبیقی، «آستانه‌ی کنترل بیشینه» نامیده می‌شود؛ لحظه‌ای که ابزار کنترل از وسیله‌ی حفظ نظم به عامل اصلی زوال تبدیل می‌گردد.

مدل دیالکتیک زوالکنترل را می‌توان به‌عنوان یک ابزار تحلیلی برای ارزیابی ریسک نهادی به کار گرفت. سه متغیر کلیدی در این مدل عبارت‌اند از: شدت شکاف انگیزشی، عمق زوال نهادی، و هزینه‌ی کنترل دولتی. افزایش هم‌زمان این سه متغیر، نشانگر ورود سیستم به مرحله‌ی فرسایش غیرقابل بازگشت است. ترکیب این شاخص‌ها می‌تواند به‌صورت کیفی مسیر تحول هر نظام ایدئولوژیک را توصیف کرده و «نقطه‌ی بحرانی» را شناسایی کند. بدین‌ترتیب، مدل نه پیش‌گو، بلکه ابزار هشدار نهادی است  سامانه‌ای برای شناسایی زودهنگام فرسایش در ساختارهای بسته و ایدئولوژیک.

در جمع‌بندی، زوال نهادی و کنترل دولتی دو وجه از یک فرآیند واحدند. نظام‌های ایدئولوژیک در واکنش به ناکارآمدی، کنترل را تشدید می‌کنند؛ اما کنترل، خود به تسریع زوال می‌انجامد. چرخه‌ی زوالکنترل به‌تدریج منابع اقتصادی و سرمایه‌ی مشروعیت را می‌فرساید تا جایی که توازن میان کارایی و اقتدار فرو می‌پاشد. در بخش سوم، این مدل در آزمایشگاه تاریخی اتحاد شوروی آزموده خواهد شد تا نشان دهد چگونه این چرخه، در عمل، از دهه‌ی ۱۹۷۰ به بعد گام‌به‌گام فعال شد و در نهایت، به فروپاشی یک ابرقدرت انجامید.

توضیح:
پیکان‌ها نشان‌دهنده رابطه‌ی بازخوردی هستند. هر بار که دولت برای مهار زوال، کنترل را افزایش می‌دهد، ساختار انگیزشی ناکارآمدتر می‌شود و شکاف اولیه گسترش می‌یابد. در نهایت، با عبور از آستانه کنترل بیشینه، سیستم ناچار به فروپاشی یا بازتعریف قواعد بازی می‌شود.

جدول تحلیلی: اجزای مدل زوالکنترل

سطح تحلیلی

مکانیسم نهادی

شاخص‌های تحلیلی

پیامد مستقیم

نشانه‌های هشدار اولیه

۱. شکاف انگیزشی

تعارض میان اهداف رسمی و منافع واقعی

سهم رفتارهای غیررسمی، بی‌انگیزگی کارکنان، تبعیض در ارتقا

تضعیف کارایی سازمانی

رشد شکایت‌های نهادی، خروج نخبگان از سیستم

۲. زوال نهادی

جایگزینی کارایی با وفاداری گسترش اقتصاد سایه نهادینه‌شدن فساد

شاخص فساد ادراک‌شده (CPI)، سهم اقتصاد غیررسمی از GDP

فرسایش اعتماد عمومی، تضعیف پاسخگویی

وابستگی تصمیمات به رابطه و امتیاز، کاهش کیفیت خدمات عمومی

۳. کنترل دولتی

کنترل سرکوبگر، ایدئولوژیک، توزیعی

نسبت بودجه امنیتی به کل بودجه، هزینه یارانه‌ها به GDP

کاهش منابع سرمایه‌ای، تضعیف مشروعیت

تمرکز بودجه در بخش‌های غیرمولد، رشد تبلیغات دولتی

۴. نقطه بحرانی

عبور از آستانه کنترل بیشینه

ترکیب سه شاخص بالا در سطح بحرانی

فروپاشی یا بازآرایی نهادی

کاهش ناگهانی کارایی کنترل، بحران مشروعیت همزمان

نمودار و جدول فوق نشان می‌دهند که مدل «زوالکنترل» قابلیت عملیاتی‌شدن دارد؛ یعنی می‌توان آن را در قالب شاخص‌ها و معیارهای ریسک نهادی به کار گرفت.

از دیدگاه پژوهشی، این دو ابزار مقاله را به سطح «چارچوب ارزیابی نهادی» (Institutional Assessment Framework) ارتقا می‌دهند.
از دیدگاه کاربردی، می‌توان از این مدل برای سنجش احتمال فروپاشی یا نیاز به اصلاح نهادی در نظام‌های ایدئولوژیک استفاده کرد.

بخش سوم: اعتبارسنجی مدل در مطالعه‌ی موردی اتحاد جماهیر شوروی

فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در دسامبر ۱۹۹۱ معمولاً به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین شکست‌های ژئوپلیتیکی قرن بیستم توصیف می‌شود. با این حال، آنچه در ظاهر به‌صورت فروپاشی سیاسی و اقتصادی ناگهانی دیده شد، در واقع نتیجه‌ی فرایندی چند دهه‌ای از زوال نهادی بود. از اوایل دهه‌ی ۱۹۶۰ تا میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۸۰، نظام شوروی درون چرخه‌ای گرفتار شد که در آن ناکارآمدی ساختاری با تشدید کنترل سیاسی و ایدئولوژیک پاسخ داده می‌شد؛ اما این کنترل‌ها، همان‌گونه که مدل دیالکتیک زوالکنترل پیش‌بینی می‌کند، خود به عامل تسریع‌کننده‌ی زوال بدل شدند.

اقتصاد شوروی بر مبنای مالکیت دولتی کامل و برنامه‌ریزی متمرکز بنا شده بود. برنامه‌های پنج‌ساله اهداف تولید، تخصیص منابع و سطح دستمزد را از بالا تعیین می‌کردند، بی‌آنکه اطلاعات محلی یا انگیزه‌ی فردی در تصمیم‌گیری لحاظ شود. در نتیجه، میان اهداف رسمی و منافع واقعی تولیدکنندگان شکافی عمیق پدید آمد. بنگاه‌های دولتی برای حفظ جایگاه خود در برابر نهادهای بالادستی، به‌جای افزایش کارایی، به دستکاری داده‌ها، پنهان‌سازی ظرفیت‌ها و تولید نمایشی روی آوردند. به تعبیر اقتصاددان روس، الکسی نواکوف، «در اقتصاد شوروی، هر بنگاه عقلانی رفتار می‌کرد، اما کل سیستم غیرعقلانی بود.» داده‌های رسمی نشان می‌داد تولید صنعتی در دهه‌ی ۱۹۷۰ رشد می‌کند، در حالی که بهره‌وری نیروی کار تقریباً صفر مانده بود. برآورد بانک جهانی نشان می‌دهد که میانگین رشد بهره‌وری کل عوامل در شوروی طی سال‌های ۱۹۷۵ تا ۱۹۸۵ کمتر از ۰٫۵ درصد در سال بود نشانه‌ای از شکاف عمیق انگیزشی میان تلاش فردی و اهداف رسمی.

از اواخر دهه‌ی ۱۹۶۰، در نتیجه‌ی متمرکز بودن نظام پاداش و ارتقا، وفاداری سیاسی به حزب کمونیست جایگزین کارایی اقتصادی شد. بوروکراسی حزبی به تدریج به ساختاری خودبازتولیدگر بدل گشت که افراد در آن نه بر اساس توانایی، بلکه به دلیل تبعیت از خط ایدئولوژیک ارتقا می‌یافتند. سیستم انتصابات حزبی، موسوم به «نومنکلاتورا»، معیارهای شایستگی را به حاشیه راند و در عمل، فرایند تصمیم‌گیری اقتصادی را از انگیزه‌ی بهبود کارایی تهی کرد. به‌عنوان نمونه، در گزارش رسمی دفتر برنامه‌ریزی دولتی (گوس‌پلن) در سال ۱۹۸۳ آمده است که «۸۵ درصد مدیران کارخانه‌ها ترجیح می‌دهند اهداف تولید را صوری برآورده کنند تا خطر کمبود مواد اولیه یا تنبیه سیاسی را بپذیرند». این رفتار، همان مرحله‌ی نخست زوال نهادی است که در مدل، «جابجایی معیار کارایی با وفاداری» نام گرفت.

با ناتوانی نظام رسمی در پاسخ‌گویی به نیازهای واقعی جامعه، شبکه‌های غیررسمی اقتصادی شکل گرفتند؛ در روسی از آن با واژه‌ی «بلات» (Blat) یاد می‌شود. بلات مجموعه‌ای از روابط شخصی، تبادل امتیاز و دسترسی غیرقانونی به کالا و خدمات بود که عملاً جایگزین بازار شد. برآوردها نشان می‌دهد که تا اواخر دهه‌ی ۱۹۷۰، حدود ۲۵ تا ۳۰ درصد از مبادلات کالا و خدمات در شوروی از طریق شبکه‌های غیررسمی انجام می‌گرفت. در عمل، اقتصاد سایه به ستون دوم سیستم بدل شد. مقامات محلی، مدیران کارخانه‌ها و حتی مأموران حزب برای اجرای دستورات مرکزی ناچار بودند از این شبکه‌ها استفاده کنند. به‌عبارت دیگر، نظام رسمی فقط به‌ظاهر وجود داشت و عملکرد واقعی اقتصاد در سایه جریان داشت. این همان مرحله‌ی دوم مدل زوال نهادی است: اقتصاد سایه به‌عنوان نهاد جایگزین برای حفظ کارکرد در بستر ناکارآمدی.

در دهه‌ی ۱۹۸۰، فساد دیگر یک انحراف نبود؛ به بخشی از منطق بقا در نظام تبدیل شده بود. فساد در انتصابات، توزیع کالا، تخصیص بودجه و حتی در ارتش و سرویس‌های اطلاعاتی رسوخ کرده بود. در گزارشی که در سال ۱۹۸۶ توسط کمیسیون مرکزی نظارت حزبی تنظیم شد، آمده است که «بیش از ۶۰ درصد پرونده‌های انضباطی مربوط به سوءاستفاده از منابع دولتی است». فساد در این مرحله دقیقاً همان نقشی را ایفا کرد که در مدل با استعاره‌ی «اسید نگهدارنده» توصیف شد: ماده‌ای که ظاهراً نظم را حفظ می‌کند اما بنیان آن را می‌خورد. رئیس کا.گ.ب وقت، یوری آندروپف، در سال ۱۹۸۳ هشدار داد که «فساد دیگر دشمن سیستم نیست، خود سیستم است.» اما حتی او نیز نتوانست این روند را معکوس کند، زیرا بدون این شبکه‌های غیررسمی و روابط فاسد، اداره‌ی کشور ناممکن بود.

دولت شوروی در برابر زوال نهادی بی‌عمل نماند؛ برعکس، همان‌گونه که مدل پیش‌بینی می‌کند، سه ابزار کنترلی را به‌کار گرفت. در حوزه‌ی کنترل سرکوبگر، بودجه نظامی شوروی در اوایل دهه‌ی ۱۹۸۰ به حدود ۱۵ درصد GDP رسید  یکی از بالاترین ارقام تاریخ معاصر. در همین دوره، هزینه‌های دستگاه امنیتی داخلی (کا.گ.ب) به‌طور مداوم افزایش یافت. این هزینه‌ها نه‌تنها توان اقتصادی کشور را فرسود، بلکه خود بخشی از چرخه‌ی زوال شد، زیرا منابع از بخش تولیدی به بخش غیرمولد منتقل گردید. به‌عنوان نمونه، هرگونه تلاش کا.گ.ب برای سرکوب بازار سیاه که در ظاهر اقدامی برای بازگرداندن نظم اقتصادی بود بلافاصله به تشدید کمبود کالا در بازار رسمی انجامید و در نتیجه، تقاضا برای همان بازار سیاه را افزایش می‌داد. این واکنش زنجیره‌ای، نمونه‌ی کلاسیک از چرخه‌ی بازخوردی خودتخریب‌گر بود؛ جایی که کنترل نه‌تنها بحران را مهار نمی‌کرد، بلکه به بازتولید آن کمک می‌کرد.

در حوزه‌ی کنترل ایدئولوژیک، رسانه‌ها، مدارس و دانشگاه‌ها به ابزارهای بازتولید روایت رسمی بدل شدند. اما در دهه‌ی ۱۹۸۰، شکاف میان تجربه‌ی زیسته‌ی مردم و تبلیغات دولتی آن‌قدر زیاد شد که حتی نخبگان حزبی نیز به کارآمدی ایدئولوژی تردید داشتند. سقوط مشروعیت ایدئولوژیک، یکی از سه ستون اصلی نظام را فرو ریخت.

در حوزه‌ی کنترل توزیعی، شوروی برای خرید وفاداری اجتماعی به توزیع گسترده یارانه‌های مواد غذایی، انرژی و خدمات ادامه داد. اما از میانه‌ی دهه‌ی ۱۹۸۰، به‌دلیل افت شدید درآمد نفت و افزایش هزینه‌های نظامی، توان دولت در حفظ این کنترل کاهش یافت. داده‌های رسمی نشان می‌دهد که بین سال‌های ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۰، کسری بودجه دولت شوروی بیش از ۵۰۰ درصد افزایش یافت، در حالی که درآمدهای نفتی تقریباً نصف شد. این همان لحظه‌ای بود که هزینه‌ی کنترل از توان واقعی سیستم فراتر رفت.

نقطه‌ی بحرانی فروپاشی شوروی را می‌توان در اواخر دهه‌ی ۱۹۸۰ تشخیص داد. جنگ افغانستان (۱۹۷۹۱۹۸۹)، که سالانه بیش از ۸ میلیارد دلار هزینه دربر داشت، به‌همراه سقوط قیمت نفت در سال ۱۹۸۶، شوک مضاعفی به اقتصاد وارد کرد. در همان زمان، سیاست «گلاسنوست» (شفاف‌سازی) و «پروسترویکا» (بازسازی اقتصادی) که از سوی گورباچف معرفی شد، عملاً کنترل ایدئولوژیک را تضعیف کرد بدون آنکه ساختار نهادی را اصلاح کند. این همان لحظه‌ای بود که سیستم به «آستانه کنترل بیشینه» رسید: دولت دیگر توان مالی برای ادامه کنترل نداشت، اما جامعه نیز ظرفیت نهادی برای اصلاح از درون را از دست داده بود. در سال‌های ۱۹۸۹ تا ۱۹۹۱، در حالی که حزب کمونیست هنوز میلیون‌ها عضو داشت، توان اجرایی آن فروپاشیده بود. شوروی نه با کودتا، بلکه با سکته‌ی نهادی از میان رفت همان وضعیتی که مدل پیش‌بینی می‌کند: زمانی که نهادهای کنترل به‌جای مهار بحران، خود بحران می‌شوند.

تحلیل تجربی نشان می‌دهد که مدل «زوالکنترل» توانایی توضیح چرخه‌ی درونی فروپاشی شوروی را دارد. هر سه سطح زوال (کارایی، اقتصاد سایه، فساد) و هر سه سطح کنترل (سرکوب، ایدئولوژی، توزیع) به‌صورت متوالی فعال شدند و در نهایت، با عبور از آستانه‌ی کنترل بیشینه، فروپاشی رخ داد. درس اصلی این مطالعه روشن است: شوروی نه در میدان جنگ، بلکه در میدان نهادها شکست خورد. زوال از لحظه‌ای آغاز شد که وفاداری جای کارایی را گرفت و با هر تلاش دولت برای مهار بحران، شکاف انگیزشی بیشتر شد. در نتیجه، نظامی که روزی با شعار نظم و عدالت بنا شد، قربانی همان سازوکارهایی گردید که برای حفظ خود به‌کار گرفته بود.

بخش چهارم: تحلیل تطبیقی مکانیسم‌ها، نه کشورها

ارزیابی عملکرد مکانیسم‌های زوال و کنترل در ساختار نهادی ایران

هدف این بخش، آزمون تطبیقی مدل دیالکتیک زوالکنترل در بستر نهادی ایران است. این تحلیل نه بر شباهت سیاسی یا ایدئولوژیک میان ایران و شوروی، بلکه بر اشتراک در منطق نهادی استوار است: چگونگی عملکرد مکانیسم‌های زوال و واکنش‌های کنترلی در نظام‌هایی که با اقتصاد دستوری، رانت گسترده و ایدئولوژی حاکم بر تصمیم‌گیری مواجه‌اند.

در ایران نیز همانند شوروی، شکاف میان قواعد رسمی و منطق واقعی کنشگران اقتصادی به تدریج به موتور تولید ناهنجاری نهادی تبدیل شده است. نهادهای رسمی با هدف ساماندهی عدالت و کارآمدی تأسیس شده‌اند، اما در عمل، به‌دلیل ساختار معیوب انگیزه‌ها، به بازتولید ناکارآمدی انجامیده‌اند.

۱. شکاف انگیزشی در ساختار اقتصادی ایران

در اقتصاد ایران، ساختار مالکیت و انگیزش از ابتدا به گونه‌ای طراحی شده که میان اهداف رسمی (عدالت، خودکفایی، حمایت از اقشار ضعیف) و منافع واقعی کنشگران (سود، بقا، امنیت سرمایه) فاصله‌ی معناداری وجود دارد.

این فاصله در سه سطح بروز کرده است:

  • سطح مالکیت: مالکیت خصوصی به رسمیت شناخته شده، اما در عمل تحت سلطه‌ی شبکه‌های شبه‌دولتی، نهادهای عمومی غیردولتی و شرکت‌های خصولتی قرار دارد.

در نتیجه، کارآفرینان مستقل با هزینه‌های مبادله بالا، نااطمینانی نهادی ناشی از تغییرات ناگهانی مقررات (بخشنامه‌های خلق‌الساعه) و ریسک‌های سیاسی ناشی از تداخل منافع گروه‌های ذی‌نفوذ روبه‌رو هستند. این وضعیت، منطق هزینهفایده واقعی را مختل کرده و کنشگران را به سمت رفتارهای غیررسمی و تطبیقی سوق داده است.

  • سطح تصمیم‌گیری: سیاست‌گذاری اقتصادی نه بر پایه محاسبات کارایی، بلکه بر مبنای وفاداری نهادی و ملاحظات ایدئولوژیک صورت می‌گیرد.

در بسیاری از نهادهای اقتصادی، ارتقا و ماندگاری مدیران بیش از آنکه تابع عملکرد باشد، به هم‌سویی با خط سیاسی و نهادی وابسته است.

  • سطح رفتار کنشگران: بخش خصوصی و حتی بخش دولتی برای بقا، ناچار به استفاده از روابط غیررسمی، مجوزهای خاص و مسیرهای غیرشفاف هستند.

همانند مدل شوروی، نظام رسمی به شکل ظاهری باقی مانده، اما عملکرد واقعی در شبکه‌های غیررسمی و تطبیقی جریان دارد.

۲. مرحله‌ی زوال نهادی: سه حلقه‌ی تکرارشونده

الف) جایگزینی کارایی با وفاداری:

در بخش دولتی و عمومی ایران، شاخص‌های ارزیابی عملکرد اغلب جای خود را به شاخص‌های سیاسی یا نهادی داده‌اند.
پست‌های کلیدی در بسیاری از صنایع بزرگ نه بر مبنای تخصص، بلکه بر پایه‌ی اعتماد نهادی منصوب می‌شوند. نتیجه، ایجاد شبکه‌ای از بوروکرات‌های وفادار اما ناکارآمد است که تصمیمات‌شان بیشتر برای حفظ موقعیت نهادی طراحی می‌شود تا حل مسائل واقعی.

ب) گسترش اقتصاد سایه:

تخمین‌های بین‌المللی نشان می‌دهد که حجم اقتصاد سایه در ایران بین ۳۰ تا ۴۰ درصد تولید ناخالص داخلی است. این رقم نه‌تنها بالا، بلکه پایدار است، و نشان می‌دهد که اقتصاد غیررسمی، واکنشی موقتی نیست بلکه به نهاد جایگزین تبدیل شده است.
فعالان اقتصادی برای حفظ بقا، به مسیرهایی چون فاکتور صوری، قاچاق، حساب‌سازی و استفاده از شرکت‌های صوری روی می‌آورند. همانند شوروی، نظام رسمی به‌دلیل هزینه‌های بالا و قوانین پیچیده، برای بسیاری از کنشگران دیگر مسیر عقلانی به‌شمار نمی‌آید.

ج) نهادینه‌شدن فساد:

فساد در ایران نیز، مانند سایر نظام‌های رانتی، صرفاً انحراف اخلاقی نیست، بلکه به سازوکار تطبیقی برای بقا در سیستم تبدیل شده است.
در شرایطی که مسیرهای رسمی کند و غیرشفاف‌اند، پرداخت‌های غیررسمی و روابط شخصی همان نقشی را ایفا می‌کنند که «اسید نگهدارنده» در مدل دارد: نظم را ظاهراً حفظ می‌کنند، اما پایه‌های اعتماد نهادی را از درون می‌خورند.

۳. مکانیسم‌های کنترل: بازتولید فشار به جای اصلاح

در مواجهه با این زوال، دولت ایران نیز همانند نمونه‌های تاریخی، به مجموعه‌ای از ابزارهای کنترلی متوسل شده است:

الف) کنترل سرکوبگر:

افزایش تمرکز بر نظارت امنیتی در فضای اقتصادی و رسانه‌ای، با هدف مهار نارضایتی یا رفتارهای انحرافی بازار.
اما هرچند این کنترل‌ها در کوتاه‌مدت ثبات ظاهری ایجاد کرده‌اند، در عمل هزینه‌های مبادله را بالا برده و نااطمینانی نهادی را تشدید کرده‌اند.
نمونه‌ی آشکار آن، سرکوب فعالیت‌های ارزی غیررسمی است که اغلب منجر به تشدید نوسانات نرخ ارز و رونق بیشتر بازار غیررسمی شده است همان منطق بازخوردی که مدل زوالکنترل پیش‌بینی می‌کند.

ب) کنترل ایدئولوژیک:

نظام آموزشی، رسانه‌ای و فرهنگی در ایران نیز در تلاش است مشروعیت ساختار موجود را بازتولید کند.

اما با گذشت زمان، شکاف میان روایت رسمی و تجربه‌ی زیسته‌ی طبقات متوسط و جوانان، اثربخشی این کنترل را کاهش داده است.
این شکاف، به‌ویژه با ظهور فناوری‌های اطلاعاتی و شبکه‌های اجتماعی که انحصار روایت را از دولت سلب کرده‌اند، عمیق‌تر شده است. این متغیر، چالشی برای کنترل ایدئولوژیک ایجاد کرده که در دوران شوروی سابقه‌ای نداشت.

ج) کنترل توزیعی:

درآمدهای نفتی و یارانه‌های گسترده ابزار اصلی حفظ تعادل اجتماعی بوده‌اند.

اما همانند شوروی، این مکانیسم با محدودیت منابع مواجه است.

در سال‌های اخیر، سهم یارانه‌های آشکار و پنهان از GDP به بیش از ۷۰ میلیارد دلار رسیده است؛ در حالی که کارایی بازتوزیع آن به شدت کاهش یافته است.

یارانه‌ای که در ابتدا قرار بود ابزار عدالت باشد، اکنون به عاملی برای تشدید نابرابری و اتلاف منابع تبدیل شده است.

۴. نزدیک‌شدن به نقطه‌ی بحرانی

ترکیب زوال نهادی و کنترل فزاینده، ایران را در موقعیتی قرار داده است که می‌توان آن را مرحله‌ی «تعادل شکننده» نامید.
شکاف میان کارایی و وفاداری، حجم بالای اقتصاد سایه و هزینه‌ی فزاینده‌ی کنترل دولتی، سه متغیر کلیدی مدل زوالکنترل را به سطحی رسانده‌اند که از نظر تحلیلی می‌توان آن را آستانه‌ی بحرانی بالقوه دانست.

این وضعیت الزاماً به معنای فروپاشی نیست؛ اما نشان می‌دهد که ساختار فعلی، برای تداوم پایداری، نیازمند بازآرایی نهادی است همان گزینه‌ی سوم مدل: بازآرایی نهادی آگاهانه.

۵. جمع‌بندی تطبیقی

در مقایسه تطبیقی مکانیسم‌ها (و نه کشورها)، سه شباهت تحلیلی و دو تفاوت اساسی میان ایران و شوروی دیده می‌شود.

شباهت‌ها:

  1. هر دو نظام با شکاف عمیق میان ساختار انگیزشی رسمی و منطق واقعی کنشگران روبه‌رو بوده‌اند.
  2. هر دو، برای مهار زوال، به گسترش ابزارهای کنترل متوسل شده‌اند که خود عامل فرسایش مشروعیت و کارایی شده است.
  3. در هر دو، فساد سیستمی از انحراف اخلاقی به سازوکار بقا تبدیل شده است.

تفاوت‌ها:

  1. در ایران، وجود بخش خصوصی نیمه‌فعال و اقتصاد متنوع‌تر، امکان بقا و انعطاف بیشتری نسبت به شوروی ایجاد کرده است.
  2. ایران، برخلاف شوروی، هنوز از منبع رانت انرژی و موقعیت ژئوپلیتیکی برای توزیع مجدد منابع برخوردار است؛ عاملی که تعادل شکننده را طولانی‌تر می‌کند، اما آن را پایدار نمی‌سازد.

نتیجه‌ی این تحلیل آن است که ایران در مرحله‌ای قرار دارد که مدل آن را «دور تسلسل زوالکنترل» می‌نامد.
نه اصلاحات تدریجی، بلکه بازتعریف قواعد بازی (بازآرایی نهادی آگاهانه) می‌تواند این چرخه را متوقف کند.

تا زمانی که منطق وفاداری بر منطق کارایی غلبه دارد و ابزار کنترل جایگزین اصلاح می‌شود، شکاف انگیزشی ادامه خواهد یافت و در نهایت، همانند همه نظام‌های ایدئولوژیک، یا به نقطه‌ی بازآرایی می‌رسد، یا به نقطه‌ی فروپاشی.

تحلیل تطبیقی مکانیسم‌های زوال نهادی

جدول زیر، تحلیل تطبیقی چهار مکانیسم کلیدی مدل زوالکنترل را در دو بستر تاریخی شوروی و ایران خلاصه می‌کند. لازم به تأکید است که هدف این جدول، مقایسه‌ی مستقیم دو کشور نیست، بلکه کالبدشکافی منطق درونی مکانیسم‌ها و نمایش شباهت‌ها و تفاوت‌های عملکردی آن‌هاست. ستون نهایی («تحلیل تطبیقی»)، اهمیت ویژه‌ای دارد، زیرا با برجسته کردن تفاوت در «فرم» در کنار شباهت در «منطق»، از هرگونه یکسان‌انگاری سطحی جلوگیری کرده و دقت چارچوب تحلیلی مقاله را به نمایش می‌گذارد.

مکانیسم نهادی (قلب تحلیل)

ظهور و بروز در شوروی (نمونه تاریخی)

ظهور و بروز در ایران (نمونه معاصر)

تحلیل تطبیقی (شباهت در منطق، تفاوت در فرم)

۱. شکاف انگیزشی

مالکیت کاملاً دولتی و برنامه‌ریزی متمرکز (گوس‌پلن) که منجر به تولید نمایشی و پنهان‌سازی ظرفیت‌ها شد.

مالکیت خصولتی و نااطمینانی نهادی (بخشنامه‌های خلق‌الساعه) که منجر به رفتارهای غیررسمی و کوتاه‌مدت‌نگری می‌شود.

شباهت: هر دو ساختار، رفتار عقلانی کنشگر را در تضاد با اهداف رسمی قرار می‌دهند. تفاوت: در شوروی، تضاد مطلق بود؛ در ایران، تضاد در قالب ریسک و هزینه مبادله بالا بروز می‌کند.

۲. جایگزینی کارایی با وفاداری

نظام انتصابات حزبی «نومنکلاتورا» که وفاداران به ایدئولوژی را بر متخصصان ترجیح می‌داد.

غلبه «اعتماد نهادی» و هم‌سویی سیاسی بر شایستگی تخصصی در انتصاب مدیران بنگاه‌های عمومی و دولتی.

شباهت: در هر دو، معیار ارتقا از حوزه اقتصاد به حوزه سیاست منتقل شده است. تفاوت: در شوروی، این یک ساختار رسمی و متمرکز حزبی بود؛ در ایران، شبکه‌ای و مبتنی بر توازن میان نهادهای قدرت است.

۳. نهادینه‌شدن فساد

شبکه‌های غیررسمی «بلات» (Blat) و فساد بوروکراتیک برای دور زدن سیستم ناکارآمد برنامه‌ریزی.

فساد شبکه‌ای برای کسب رانت، مجوز خاص و ارز ترجیحی در یک ساختار غیرشفاف.

شباهت: در هر دو، فساد از «انحراف» به «سازوکار کارراه‌انداز» سیستم تبدیل شده است. تفاوت: فساد در شوروی عمدتاً برای تأمین کالا بود؛ در ایران، بیشتر بر سر توزیع رانت و کسب ثروت است.

۴. کنترل توزیعی

توزیع گسترده یارانه‌های مواد غذایی و خدمات برای خرید وفاداری اجتماعی که با سقوط قیمت نفت ناپایدار شد.

توزیع یارانه‌های پنهان انرژی و ارز ترجیحی برای مدیریت تعادل اجتماعی که با تحریم‌ها و ناکارآمدی تحت فشار قرار گرفته است.

شباهت: هر دو به درآمدهای رانتی برای به تعویق انداختن بحران مشروعیت وابسته‌اند. تفاوت: انعطاف‌پذیری اقتصاد ایران و وجود بخش خصوصی، تحمل این فشار را (تاکنون) بیشتر کرده است.

 

 

 

 

 

بخش پنجم: سناریوهای آینده مبتنی بر چارچوب تحلیلی

مدل دیالکتیک زوالکنترل که در این مقاله بسط یافت، نه‌تنها ابزاری برای تحلیل گذشته است، بلکه می‌تواند به‌عنوان نقشه‌ی ریسک برای آینده نیز به‌کار رود. هرگاه شکاف انگیزشی میان نظام رسمی و منطق واقعی کنشگران تداوم یابد، سه مسیر کلان محتمل پیش‌روی هر نظام ایدئولوژیکرانتی قرار می‌گیرد. این سناریوها نه پیش‌گویی، بلکه فرم‌های مختلف «تعادل نهادی» هستند که بسته به تصمیم نخبگان، فشارهای محیطی و سطح منابع قابل تحقق‌اند.

سناریو اول: قفل‌شدگی نهادی (Institutional Lock-in) مسیر کره شمالی

منطق:
در این وضعیت، نظام کنترل بر زوال غلبه می‌کند، اما به قیمت از بین رفتن پویایی. ساختار سیاسی با تکیه بر ابزارهای سرکوب، ایدئولوژی و کنترل توزیعی، نظم را حفظ می‌کند؛ اما در سطحی بسیار پایین از کارایی. نهادها دیگر ابزار پیشرفت نیستند، بلکه صرفاً دیوارهایی برای جلوگیری از فروپاشی‌اند.

ویژگی‌های کلیدی:

  • کنترل امنیتی و اطلاعاتی گسترده برای پیشگیری از بحران اجتماعی.
  • حذف یا تضعیف هرگونه نهاد مستقل مدنی، حزبی یا اقتصادی.
  • جایگزینی مشروعیت کارآمدی با مشروعیت اجباری (Fear-based Legitimacy).
  • حفظ حداقلی از ثبات از طریق یارانه و توزیع منابع محدود به حلقه‌های وفادار.

پیامد:
در چنین ساختاری، زمان متوقف می‌شود؛ رشد اقتصادی به نزدیک صفر میل می‌کند، نخبگان وفادار ثروت را انباشت می‌کنند، و جامعه در نوعی «تعادل منجمد» به حیات ادامه می‌دهد. این مسیر به‌ظاهر پایدار است، اما در واقع شبیه زندگی در اتاقی با اکسیژن محدود است: نظم بدون تنفس.

سناریو دوم: شکست فاجعه‌بار (Catastrophic Failure) — مسیر شوروی

منطق:
در این مسیر، هزینه‌ی کنترل از توانایی سیستم برای تأمین منابع فراتر می‌رود. شوک‌های بیرونی (مانند سقوط قیمت نفت یا درگیری نظامی) و درونی (نارضایتی انباشته، فروپاشی اعتماد نهادی) هم‌زمان فعال می‌شوند و نظام در مدتی کوتاه فرو می‌پاشد.

ویژگی‌های کلیدی:

  • بحران مالی شدید ناشی از ناتوانی در تأمین هزینه‌های کنترل و یارانه.
  • از دست رفتن مشروعیت سیاسی در اثر ناهماهنگی میان گفتار رسمی و واقعیت.
  • فعال شدن شبکه‌های غیررسمی به‌عنوان ساختارهای جایگزین قدرت.
  • گسست در دستگاه بوروکراتیک و تبدیل دولت از «کنترل‌کننده» به «تماشاگر».

پیامد:
فروپاشی در این سناریو به‌صورت تدریجی آغاز می‌شود اما ناگهانی به پایان می‌رسد؛ مانند ساختمان فرسوده‌ای که سال‌ها بدون تعمیر دوام آورده و ناگهان بر اثر لرزشی کوچک فرو می‌ریزد. بازسازی پس از چنین فروپاشی‌هایی معمولاً پرهزینه و پرآشوب است، زیرا جامعه فاقد نهادهای میانی سالم برای مدیریت گذار است.

سناریو سوم: بازآرایی نهادی آگاهانه (Managed Institutional Realignment) — مسیر اصلاح‌شده

منطق:
در این سناریو، نخبگان حاکم به درک جدیدی از توازن بین زوال و کنترل می‌رسند.

آنها نه از سر آرمان‌گرایی، بلکه از درک عقلانی این نکته که هزینه‌ی بلندمدت فروپاشی فاجعه‌بار از هزینه‌ی کوتاه‌مدت اصلاحات کمتر است، دست به بازطراحی قواعد می‌زنند.

این تغییر معمولاً زمانی رخ می‌دهد که شکافی درون ساختار قدرت شکل گرفته و بخشی از نخبگان، بقای کل سیستم را بر منافع کوتاه‌مدت ترجیح می‌دهند.

ویژگی‌های کلیدی:

  • پذیرش تدریجی تفکیک میان حوزه‌ی ایدئولوژیک و حوزه‌ی اقتصادیمدیریتی.
  • اصلاح ساختار مالکیت و شفاف‌سازی روابط میان بخش‌های دولتی، عمومی و خصوصی.
  • کاهش تمرکز تصمیم‌گیری از طریق تفویض واقعی اختیار به نهادهای محلی و حرفه‌ای.
  • بازتعریف مشروعیت سیاسی از طریق کارآمدی، پاسخ‌گویی و شفافیت.

پیامد:
در این مسیر، تعادل جدیدی شکل می‌گیرد که در آن وفاداری جای خود را به تخصص، و کنترل جای خود را به نظارت نهادی می‌دهد. این گذار به‌تدریج اما پایدار اتفاق می‌افتد، به شرطی که نخبگان قدرت، تهدید فروپاشی را به‌موقع درک کنند و پیش از ورود به بحران، قواعد بازی را بازنویسی کنند.

شاخص‌های هشدار اولیه برای هر سناریو

سناریو

شاخص‌های کلیدی اقتصادی

شاخص‌های کلیدی سیاسیاجتماعی

۱. قفل‌شدگی نهادی

رشد اقتصادی نزدیک به صفر یا منفی پایدار؛ فرار سرمایه شدید؛ تورم مزمن بالا.

افزایش مهاجرت نخبگان؛ تشدید کنترل بر اینترنت و رسانه‌ها؛ کاهش شدید مشارکت عمومی.

۲. شکست فاجعه‌بار

ابرتورم؛ ناتوانی دولت در پرداخت حقوق بخش عمومی؛ سقوط ناگهانی ارزش پول ملی.

نافرمانی در بدنه‌های میانی بوروکراسی؛ ظهور کانون‌های قدرت محلی؛ کاهش آشکار کنترل دولت بر انحصار خشونت.

۳. بازآرایی آگاهانه

انتصاب مدیران تکنوکرات به پست‌های کلیدی اقتصادی؛ اجرای برنامه‌های آزمایشی برای آزادسازی قیمت‌ها؛ مبارزه واقعی (و نه نمایشی) با فساد در سطوح بالا.

آغاز گفت‌وگوی عمومی درباره اصلاحات ساختاری توسط بخشی از حاکمیت؛ افزایش شفافیت در بودجه‌ریزی؛ کاهش تنش در سیاست خارجی.

جمع‌بندی

مدل دیالکتیک زوالکنترل نشان می‌دهد که آینده نه در تضاد میان خوش‌بینی و بدبینی، بلکه در انتخاب نهادی شکل می‌گیرد.
اگر منطق کنترل بر اصلاح غلبه کند، جامعه وارد تعادل منجمد یا مسیر فروپاشی می‌شود.

اما اگر بازآرایی نهادی به‌صورت آگاهانه و پیش‌دستانه آغاز گردد، می‌توان از چرخه‌ی خودتخریب‌گر خارج شد.

در نهایت، ایران نه محکوم به تکرار سرنوشت شوروی است، نه مصون از آن.

تفاوت در زمان واکنش نهادی است: آیا نظام تصمیم‌گیری پیش از بحران به اصلاح دست می‌زند، یا پس از بحران؟

همین سؤال، سرنوشت آینده را تعیین می‌کند.

بخش ششم: نتیجه‌گیری

 از تحلیل تا استراتژی

فروپاشی نهادها هرگز یک واقعه‌ی ناگهانی نیست؛ بلکه نتیجه‌ی فرآیند طولانیِ فرسایش درونیِ سازوکارهای انگیزشی و کنترل است. این مقاله با تکیه بر رویکرد «اقتصاد نهادگرای جدید»، نشان داد که زوال نظام‌های ایدئولوژیک نه از شکست در جنگ‌ها یا بحران‌های بیرونی، بلکه از ناهم‌خوانی میان منطق رسمی و منطق واقعی کنشگران آغاز می‌شود. هنگامی که کارایی جای خود را به وفاداری می‌دهد، بازار رسمی به بازار سایه واگذار می‌شود و فساد از انحراف به هنجار بدل می‌گردد، نهادها از درون پوک می‌شوند؛ حتی اگر در ظاهر پابرجا باشند.

در تحلیل تطبیقی ایران و شوروی، دیدیم که مسیر فروپاشی نه در تفاوت نظام‌ها، بلکه در مشابهت مکانیسم‌ها نهفته است: هر دو با شکاف انگیزشی، اقتصاد غیررسمی و کنترل بیش‌ازحد دست‌وپنجه نرم کردند. تفاوت در آن است که ایران هنوز از «رانت انرژی» و ظرفیت‌های ژئوپلیتیک برخوردار است که زمان زوال را کش می‌دهد، اما مسیر را تغییر نمی‌دهد. تنها بازآرایی نهادی آگاهانه می‌تواند این چرخه را بشکند.

مشارکت علمی منحصربه‌فرد این پژوهش، ارائه‌ی مدل دیالکتیک زوالکنترل است؛ مدلی که زوال نهادی را نه یک روند منفعل، بلکه فرآیندی تعاملی میان ناکارآمدی و کنترل می‌بیند. در این مدل، هر اقدام کنترلی اگر با اصلاح سازوکارهای انگیزشی همراه نباشد، خود به سوخت چرخه‌ی زوال تبدیل می‌شود. این چارچوب، برخلاف نظریه‌های کلاسیک فروپاشی که صرفاً بر شوک‌های بیرونی تأکید دارند، نشان می‌دهد که ریشه‌ی زوال درون نهادها و در طراحی نادرست انگیزه‌ها نهفته است.

از منظر سیاست‌گذاری، این مقاله هشدار می‌دهد که تداوم وضع موجود، به‌ویژه در ساختارهای رانتی و متمرکز، جامعه را در مسیر «قفل‌شدگی نهادی» یا «فروپاشی فاجعه‌بار» قرار می‌دهد. گزینه‌ی سوم، یعنی بازآرایی نهادی آگاهانه، مستلزم آن است که بخشی از نخبگان به این درک برسند که هزینه‌ی حفظ وضع موجود از هزینه‌ی اصلاح بیشتر است. اصلاح واقعی از لحظه‌ای آغاز می‌شود که قدرت تصمیم‌گیری، از حلقه‌ی وفاداری به دایره‌ی تخصص منتقل گردد.

در نهایت، این مقاله نه پیش‌گویی است و نه مانیفست سیاسی؛ بلکه نقشه‌ای از چرخه‌ی زوال و کنترل است  چرخه‌ای که هر جامعه‌ی ایدئولوژیک دیر یا زود با آن روبه‌رو می‌شود. آینده را نه تاریخ، بلکه انتخاب‌های نهادی امروز می‌سازد. و تا زمانی که این انتخاب‌ها بر پایه‌ی عقلانیت، شفافیت و پاسخ‌گویی شکل نگیرند، هر نظامی دیر یا زود در نقطه‌ای میان نظم و زوال گرفتار خواهد شد