پارادوکس ضدامپریالیسم
بازتولید هژمونی از دل مقاومت؛ تحلیل گفتمانی–ژئوپلیتیکی سیاست خارجی ایران
فصل اول: مقدمه و چارچوب نظری
از زمان انقلاب ۱۳۵۷ تاکنون، سیاست خارجی ایران در چهار دههی گذشته درگیر الگوی ثابت و تکرارشوندهای بوده است: گفتمان «ضدامپریالیسم» بهمثابه بنیان مشروعیت ایدئولوژیک و هویت سیاسی نظام. این گفتمان که در آغاز با هدف رهایی از سلطهی غرب و احیای استقلال ملی شکل گرفت، به مرور به سازوکاری برای تداوم بقا در ساختار قدرت تبدیل شد. پرسش بنیادین این پژوهش از همین نقطه آغاز میشود: چگونه پروژهای که با شعار آزادی از سلطه آغاز شد، به نظمی انجامید که بدون وجود دشمن خارجی قادر به بازتولید خود نیست؟
هدف این مقاله، بررسی این پارادوکس است: پارادوکس «ضدامپریالیسمی که به تداوم امپریالیسم یاری رساند». ایران در چهار دهه اخیر، در مقام یکی از جدیترین مخالفان نظم آمریکایی، ناخواسته به حفظ آن کمک کرده است—نه از طریق همدستی، بلکه از طریق بازتولید منطق امنیتی و هراسمحور در منطقه. این پژوهش استدلال میکند که ضدامپریالیسم ایرانی از یک پروژهی رهاییبخش به یک «منطق بقای اشمیتی» تبدیل شده است؛ منطقی که در آن، دشمن نه تنها یک تهدید بلکه شرط وجودی هویت سیاسی است.
از منظر نظری، این مقاله بر سه چارچوب مکمل استوار است: نخست، نظریهی «دوست و دشمن» کارل اشمیت که سیاست را نه بر اساس ارزشها، بلکه بر اساس تصمیم در باب دشمن تعریف میکند. دوم، نظریهی «هژمونی» آنتونیو گرامشی که نشان میدهد سلطه چگونه از طریق رضایت و معنا تولید میشود، نه صرفاً از طریق زور. و سوم، نظریهی «امنیتیسازی» بری بوزان و اولی وِور که توضیح میدهد چگونه گفتمانهای امنیتی، با تعریف پدیدهها بهعنوان تهدید، امکان تعلیق قانون و تمرکز قدرت را فراهم میکنند. این سه چارچوب، ابزار تحلیلی ما برای فهم پیوستار میان دشمنسازی، رضایت اجتماعی، و بازتولید سلطه هستند.
در سطح تاریخی، انقلاب ۱۳۵۷ را میتوان تبلور یک ضدامپریالیسم دیرپا دانست که ریشههای آن در گفتمان عدالتخواهی قرن بیستم و مبارزات ضداستعماری نهفته بود. اما ایران برخلاف بسیاری از جنبشهای رهاییبخش دیگر، پس از پیروزی انقلاب، نتوانست از منطق «ضدّیت» به منطق «استقلال» عبور کند. در نتیجه، دشمن باقی ماند، حتی پس از خروج دشمنان واقعی. سفارت آمریکا بسته شد، اما تصویر آمریکا در ذهن حاکمیت، بنیان نظم سیاسی جدید شد.
این وضعیت را میتوان در سه بُعد توضیح داد:
نخست، بُعد گفتمانی: ضدامپریالیسم، بهتدریج از معنا و هدف اولیه خود تهی شد و به شکل ایدئولوژی تثبیت قدرت درآمد. دوم، بُعد ژئوپلیتیکی: ایران با تبدیل شدن به مرکز مقاومت در برابر غرب، موقعیت هژمونیک آمریکا را در خاورمیانه بازتولید کرد، زیرا دشمنی مداوم با ایران، حضور نظامی و اقتصادی آمریکا را در منطقه توجیه کرد. و سوم، بُعد نهادی: ساختارهای داخلی جمهوری اسلامی (سپاه، نهادهای امنیتی، صدا و سیما) بر پایه همین منطق دشمنی شکل گرفتند و بقای خود را در استمرار آن یافتند.
بنابراین، فرضیهی اصلی این پژوهش چنین است: ضدامپریالیسم ایرانی در سطح گفتمانی، سیاسی و نهادی، از یک پروژهی رهاییبخش به سازوکار بقا تبدیل شده است. این تغییر ماهیت، نه از طریق خیانت یا انحراف آشکار، بلکه از طریق ضرورتهای درونی قدرت رخ داده است ضرورتهایی که اشمیت آن را «تصمیم در وضعیت استثنا» مینامد.
از منظر ساختاری، مقاله در هفت فصل تنظیم شده است. فصل دوم به ریشههای ایدئولوژیک این ضدامپریالیسم و پیوند آن با نظریه اشمیت میپردازد. فصل سوم به فرآیند صدور انقلاب و نهادینهسازی دشمنی در منطقه میپردازد. فصل چهارم به سازوکار امنیتیسازی و برچسبگذاری تروریستی اختصاص دارد. فصل پنجم، با دادههای کمی، پارادوکس «دشمنی سودآور» را تحلیل میکند. فصل ششم، تغییر نظم جهانی و موقعیت جدید ایران را بررسی میکند. و در نهایت، فصل هفتم و هشتم به سناریوهای آینده و نتیجهگیری نظری میپردازند.
در این مسیر، مقاله در پی پاسخ به سه پرسش بنیادین است:
۱. چرا ضدامپریالیسم ایرانی نتوانست از مرحلهی مقاومت ایدئولوژیک به مرحلهی استقلال ساختاری گذر کند؟
۲. چگونه دشمنی با آمریکا و اسرائیل به عنصری هستیشناختی در هویت سیاسی نظام تبدیل شد؟
۳. چگونه این دشمنی مداوم، در عین تضعیف ایران، به حفظ نظم هژمونیک آمریکا در خاورمیانه یاری رساند؟
در پاسخ به این پرسشها، مقاله نشان خواهد داد که ایران و آمریکا، در ظاهر در دو سوی تقابل تاریخی ایستادهاند، اما در سطح عمیقتر، در یک رابطهی همزیستی ناگفته قرار دارند: هر دو به دیگری نیاز دارند تا معنای خود را حفظ کنند. برای آمریکا، ایران دشمنی ضروری برای مشروعیت امنیتی و فروش تسلیحات است؛ برای ایران، آمریکا دشمنی ضروری برای مشروعیت ایدئولوژیک و بقای درونی.
در جهانی که هویتها از طریق دشمنانشان زنده میمانند، ایران و آمریکا دو چهره از یک ضرورتاند: هر دو برای بقا، به دیگری نیاز دارند. این پژوهش تلاشی است برای نشان دادن این حقیقت تلخ که گاه، بزرگترین وابستگیها در نقاب استقلال پنهان میشوند.
فصل دوم: از ایدئولوژی رهاییبخش تا سازوکار مشروعیت
ضدامپریالیسم در اندیشهی انقلابی ایران، در آغاز نه یک ابزار قدرت، بلکه یک آرمان رهایی بود. گفتمان انقلاب ۱۳۵۷، ادامهی منطقی جنبشهای ضداستعماری قرن بیستم بود که ریشه در ادبیات مارکسیستی، نهضتهای استقلالطلبانهی جهان سوم، و میراث فکری چهرههایی چون فرانتس فانون و چهگوارا داشت. در این چارچوب، «مبارزه با امپریالیسم» به معنای نفی سلطهی اقتصادی و سیاسی غرب و بازگرداندن حق تعیین سرنوشت به ملتهای تحت ستم بود. اما در ایران پس از انقلاب، این گفتمان بهتدریج از سطح اقتصادی و مادی جدا شد و به صورت یک ایدئولوژی وجودی، فرهنگی و هویتی درآمد؛ فرآیندی که در این فصل آن را بهعنوان «گذار از رهایی به بقا» تحلیل میکنیم.
۱. ضدامپریالیسم بهمثابه ریشهی هویت انقلابی
در نخستین سالهای پس از انقلاب، ضدامپریالیسم در ایران نهتنها یک موضع سیاسی، بلکه مبنای هستیشناسی نظام جدید بود. در گفتمان رسمی، «استقلال» و «مبارزه با استکبار» به معنای کامل شدن انقلاب تعبیر میشدند، و از همان ابتدا، دشمن خارجی (آمریکا، اسرائیل، غرب) بهعنوان عامل وحدت درونی و استمرار مشروعیت انقلابی عمل کرد. اینجا منطق اشمیتی سیاست آشکار میشود: هویت سیاسی از طریق تعریف دشمن شکل گرفت.
در این منطق، جامعهی سیاسی به دو بخش تقسیم شد: «ما» (انقلابیها، مستضعفان، امت اسلامی) و «آنها» (استکبار، غرب، سرمایهداران جهانی). این تقسیمبندی نه فقط در سطح نمادین، بلکه در سیاستگذاری نهادی تثبیت شد. شعار «نه شرقی، نه غربی» که بر سردر وزارت امور خارجه نقش بست، بیانی از این استقلالطلبی بود، اما در عمل، به انزوا و گسست ساختاری از نظم بینالمللی انجامید.
۲. از مارکسیسم رهاییبخش تا الهیات بقا
ضدامپریالیسم ایرانی در آغاز، رگههای قوی مارکسیستی–اقتصادی داشت. بسیاری از روشنفکران انقلابی دههی پنجاه، مانند علی شریعتی و بیژن جزنی، با الهام از نظریههای استثمار و وابستگی، مبارزه با امپریالیسم را بهمثابه مبارزه با سرمایهداری جهانی و استعمار نو تعریف کردند. اما با استقرار نظام جمهوری اسلامی، گفتمان ضدامپریالیستی از محور اقتصادی–طبقاتی به محور فرهنگی–ایدئولوژیک انتقال یافت.
در این مرحله، امپریالیسم دیگر نه به معنای سلطهی سرمایه و شرکتهای چندملیتی، بلکه به معنای «تهاجم فرهنگی»، «فساد غربی» و «نظام ارزشی شیطانی» بازتعریف شد. این تغییر، معنای مبارزه را از ساحت عدالت اجتماعی به ساحت هویت دینی منتقل کرد و به نظام اجازه داد تا بحرانهای اقتصادی و ساختاری داخلی را در قالب تهدیدهای خارجی بازنمایی کند. بدین ترتیب، گفتمان رهاییبخش به ابزاری برای مشروعیتبخشی به نظم سیاسی بدل شد: جامعهی فقیر، تحریمزده و بسته، دیگر قربانی نبود، بلکه سنگر مقاومت محسوب میشد.
۳. ضرورت دشمن در ساختار قدرت
در نظریهی کارل اشمیت، سیاست در تصمیمگیری میان دوست و دشمن معنا مییابد. در ایران پس از انقلاب، این تصمیمگیری از سطح سیاسی به سطح نهادی گسترش یافت. وجود دشمن خارجی به دولت اجازه داد تا وضعیت استثنایی دائمی اعلام کند و هر مخالفت داخلی را در چارچوب «نفوذ» و «همدستی با دشمن» تعریف کند. در نتیجه، مرز میان امنیت داخلی و خارجی از میان رفت، و نظام سیاسی توانست با اتکا به ترس از دشمن، انسجام درونی خود را حفظ کند.
در این ساختار، دشمن یک ضرورت نهادی بود: بدون او، سازوکار مشروعیت و امنیت فرو میریخت. این امر را میتوان در رفتار نظام در دوران اصلاحات (دولت خاتمی) و توافق هستهای (برجام) مشاهده کرد. در هر دو مقطع که امکان عادیسازی روابط با غرب وجود داشت، بخشی از ساختار قدرت با توجیههای ایدئولوژیک مانع از آن شد. از منظر اشمیتی، این رفتار تصادفی نبود، بلکه پاسخی ساختاری به تهدید از دست دادن دشمن بود—دشمنی که هویت نظام بر آن استوار بود.
۴. گرامشی درونزا: ضدهژمونی بهمثابه ابزار هژمونیک
از منظر گرامشی، سلطه پایدار تنها از طریق زور حفظ نمیشود، بلکه نیازمند تولید رضایت است. در ایران، گفتمان ضدامپریالیسم دقیقاً همین نقش را ایفا کرد. دولت با تبدیل مقاومت به ارزش اخلاقی، رنج اقتصادی را به نشانهی وفاداری و فقر را به ابزار افتخار تبدیل کرد. در رسانهها، ادبیات رسمی، و نظام آموزشی، دشمن خارجی بهصورت دائمی بازنمایی شد تا جامعه، نه با اجبار، بلکه با رضایت روانی، فشارها را تحمل کند.
در این معنا، ضدهژمونی ایران در برابر غرب، خود به سازوکار هژمونیک داخلی بدل شد: گفتمانی که رضایت اجتماعی برای ادامهی وضع موجود را تولید کرد. همان مردمی که در برابر فقر و تحریم ایستادگی میکردند، در واقع در حال بازتولید همان نظامی بودند که آنان را در وضعیت استثنایی دائمی نگه میداشت.
۵. پیامد نهادی: امنیت به جای توسعه
با نهادینه شدن گفتمان دشمن، سیاست در ایران از عرصهی رقابت و توسعه به عرصهی امنیت و بقا تبدیل شد. نهادهای نظامی و امنیتی، از سپاه پاسداران تا شورای عالی امنیت ملی، به مراکز اصلی تصمیمگیری بدل شدند و سیاست خارجی بهجای منطق سود و زیان، تابع منطق تهدید و استثنا گردید.
نتیجه آن شد که ضدامپریالیسم نه تنها سلطهی خارجی را در هم نشکست، بلکه مسیر توسعهی درونی را نیز مسدود کرد. ایران که قرار بود الگوی رهایی جهان اسلام باشد، خود در وضعیتی گرفتار شد که در آن بقا جای آزادی را گرفت و دشمن، به جای آزادی، معنابخش سیاست شد.
۶. جمعبندی نظری
در این فصل نشان داده شد که ضدامپریالیسم ایرانی در گذار از مارکسیسم رهاییبخش به الهیات بقا، کارکردی کاملاً متفاوت یافت. در چارچوب اشمیت، دشمن از یک واقعیت سیاسی به یک ضرورت هستیشناختی تبدیل شد؛ در چارچوب گرامشی، این ضرورت به ابزار تولید رضایت اجتماعی بدل گردید؛ و در سطح نهادی، این دو سازوکار درهم آمیختند تا ضدامپریالیسم را از پروژهای برای رهایی به سازوکاری برای مشروعیت تبدیل کنند.
در نتیجه، جمهوری اسلامی در همان لحظهای که شعار استقلال میداد، در عمل به وابستگی جدیدی گرفتار بود—وابستگی به دشمن برای بقا.
این منطق، در فصل سوم، به سطح منطقهای گسترش مییابد؛ جایی که «دشمن» دیگر تنها یک مفهوم سیاسی نیست، بلکه به استراتژی نفوذ و بازدارندگی در سیاست خاورمیانه بدل میشود.
فصل سوم: صدور انقلاب و نهادینهسازی تقابل
پس از تثبیت منطق دشمن در داخل، تداوم آن مستلزم میدانی فراتر از مرزها بود. صدور انقلاب نه صرفاً آرمان تبلیغی، که سازوکار تبدیل دشمن هویتی به مزیت ژئواستراتژیک شد: اگر هویت از طریق نفی دیگری تعریف میشود، بقا با امتداد جبهه نفی تضمین میگردد. در این چارچوب، سیاست منطقهای ایران به سوی شبکهسازی ایدئولوژیک–سازمانی رفت تا هم عمق دفاعی بیافریند و هم انسجام هویتی را در مدار مقاومت نگه دارد.
دکترین ضمنی صدور انقلاب بر سه گزاره استوار بود: نخست، تهدید دائمی انسجام میآورد؛ دوم، عمق جغرافیایی تهدید بازدارندگی ارزانقیمت تولید میکند؛ و سوم، هر عرصه تنش، عرصه مشروعیتسازی است. بدینسان، دشمن ضروری از سطح گفتمانی به سطح چیدمان نیرویی و پیوندهای فرامرزی منتقل شد. در این دکترین، «تهدید» به ابزار سیاست خارجی و «مقاومت» به زبان مشروعیت بدل گردید.
با وجود این، صدور انقلاب فقط اهداف اعلامی نداشت؛ پیامدهای ناخواستهای نیز به همراه آورد که درک آن برای تبیین پارادوکس دشمنی سودآور حیاتی است. در سطح اهداف، سیاست نفوذ برای ایجاد عمق راهبردی و مهار تهدیدات پیرامونی طراحی شد؛ اما در سطح پیامدها، سازوکار دوگانهای شکل گرفت. هر گره نفوذ که بازدارندگی منطقهای ایران را افزایش میداد، همزمان یک لایه جدید از انزوا و امنیتیسازی بینالمللی تولید میکرد. در نتیجه، قدرت بازدارندگی ایران با هزینه مشروعیت به دست آمد. در سطح ژئوپولیتیک، شبکههای نیابتی اگرچه هزینه حمله مستقیم به ایران را بالا بردند، اما برداشت تهدید از ایران را نیز تقویت کردند. در سطح دیپلماتیک، گسترش نفوذ ایدئولوژیک فرصتهای همگرایی با قدرتهای میانهرو منطقه را از بین برد و زمینه ائتلافهای ضدایرانی مانند شورای همکاری خلیج فارس و توافقات ابراهیم را فراهم کرد. در سطح اقتصادی، تشدید تحریمها و قطع دسترسی به نظام مالی جهانی مستقیماً از ادراک تهدید ناشی از همین دکترین تغذیه شد. به بیان دیگر، صدور انقلاب همزمان دو اثر متقارن داشت: بازدارندگی در برابر دشمنان نزدیک و انزوای راهبردی در برابر نظام جهانی. این همان حلقهای است که در فصل پنجم به شکل کمی نشان داده میشود: چگونه افزایش تنشهای ایرانمحور، همزمان موجب رونق بازار امنیت آمریکا در منطقه شد.
این دکترین ضمنی با مجموعهای از ابزارها و سازوکارها تحقق یافت. نخست، ایدئولوژی و روایت، که چارچوب تفسیری واحدی از مظلوم و ظالم، مقاومت و استکبار ایجاد کرد و بازیگران محلی را در حکایتی فراسرزمینی جای داد. دوم، سازمانسازی و کادرسازی از طریق پیوندهای آموزشی، مشاورهای و شبکهای که استمرار و قابلیت جانشینی فراهم کرد. سوم، ظرفیتهای نامتقارن مانند موشکهای برد متفاوت، پهپادها و سامانههای ساده اما مؤثر که هزینه بازدارندگی را پایین آورد و هزینه مقابله را برای طرف مقابل بالا برد. چهارم، مزیت جغرافیایی–اجتماعی از طریق تکیه بر شکافهای قومی و فرقهای و خلأهای حکمرانی در محیط پیرامونی برای کاشتن نقاط اتکای نفوذ.
امنیتیسازی در سطح منطقهای، تصویر آینهای امنیتیسازی داخلی بود: هر گره نفوذ در بیرون، دستکم سه کارکرد در درون داشت—یک، توجیه استثناهای سیاستی؛ دو، جذب منابع و بسیج اجتماعی؛ و سه، بازنمایی پیروزی در بازی نمادین. همزمان، همین گرهها برای رقبای منطقهای و بازیگر هژمونیک محرک ضدبسیج و ائتلافسازی شدند؛ یعنی همان سازوکاری که در فصل پنجم، پارادوکس دشمنی سودآور را ممکن میکند.
بهجای فهرستکردن رویدادها، مطالعههای موردی را میتوان با قالب تحلیلی ثابتی خواند: انگیزه محلی، پیوند ایدئولوژیک–سازمانی، ابزار نامتقارن، پاسخ رقیب، و پیامد ساختاری. در لبنان، انگیزههای امنیتی و هویتی، سازمانمندی منضبط و ظرفیتهای نامتقارن موجب شکلگیری بازدارندگی موضعی شد؛ پاسخ رقیب، چارچوبگذاری تروریستی و ائتلافهای دفاعی بود. در عراق، خلأ حکمرانی پس از جنگ و شبکههای محلی مسلح به ادغام تاکتیکی در نظم رسمی انجامید؛ واکنش رقیب، موازنهسازی سیاسی–نظامی و رقابت نفوذ بود. در سوریه و یمن، منطق بقا در دولتهای شکننده به رقابت منطقهای ترجمه شد؛ پاسخ رقیب، ائتلافهای نظامی و تحریمی و امنیتیسازی فزاینده بود.
از دل این فرایند، یک سازوکار بازخوردی شکل گرفت: هر پیشروی نمادین در بیرون، به روایت اقتدار در داخل تبدیل شد و هر عقبنشینی با برجستهسازی تهدید بزرگتر جبران گردید. این حلقه بازخوردی همان نقطهای است که اشمیت (هویتسازی از طریق دشمن) و گرامشی (تولید رضایت برای هزینههای داخلی) در آن همافزا میشوند.
نقشه مفهومی این چرخه را میتوان چنین خلاصه کرد: سیاست نفوذ ایران باعث ادراک تهدید منطقهای میشود؛ این ادراک تهدید، به امنیتیسازی ایران در گفتمان غرب میانجامد؛ امنیتیسازی به تحریمها و ائتلافها منجر میشود؛ تحریمها، انزوای ژئوپولیتیکی ایران را افزایش میدهند؛ انزوا موجب افزایش حضور آمریکا و فروش تسلیحات میشود؛ بازار امنیت منطقهای فعال میگردد؛ و در نهایت، این بازار، تداوم دشمنی را برای هر دو طرف توجیه میکند. این چرخه تهدید، واکنش و منفعت، سازوکار نهادی پارادوکس را نشان میدهد: تهدید ایران برای دفاع از خود، همان چیزی است که نیاز آمریکا به حضور نظامی و فروش تسلیحات را مشروع میسازد و تقابل را بازتولید میکند.
نتیجه آنکه صدور انقلاب، منطق دشمن را از یک اصل هویتی به یک ساختار عملیاتی تبدیل کرد. اکنون دشمن، صرفاً موضوع شعار نیست؛ او ریلگذار تخصیص منابع، اولویتبندی امنیتی و معماری ائتلافهاست. از اینجا فصل پنجم قابل پیشبینی میشود: هر چه هندسه نفوذ گسترش یابد، بازار امنیت طرف مقابل پررونقتر میشود همان پارادوکسی که بعداً با شواهد کمی نشان داده خواهد شد.
فصل چهارم: امنیتگرایی و تروریسم ادراکشده
از میانه دهه ۱۳۶۰ تا امروز، ایران در وضعیتی از امنیتیسازی دوجانبه زیسته است؛ در بیرون، بهعنوان «دولت یاغی» (Rogue State) و «حامی تروریسم» برچسب خورده، و در درون، بهعنوان «دولت در خطر» تصویر شده است که هر اعتراض یا مخالفتی میتواند به نفوذ دشمن تعبیر شود. این دو سطح ظاهراً متقابل، در واقع به یکدیگر معنا میبخشند و با سازوکار گرامشیاییِ رضایت، چرخهای از بقا در دل بحران ایجاد کردهاند.
در نظریه امنیتیسازی بوزان، امنیت نه صرفاً وضعیتی عینی بلکه گفتمانی است؛ چیزی تهدید تلقی میشود چون فاعلی معتبر آن را تهدید معرفی میکند. جمهوری اسلامی در سطح داخلی، از نخستین سالهای انقلاب تا امروز، با همین منطق زیسته است: تهدید بهمثابه ابزار سیاست. اما این فرآیند در خلأ رخ نداده؛ همزمان، گفتمان امنیتی غرب نیز ایران را در جایگاه تهدید قرار داده است. دو دستگاه معنایی، دو سو ولی همکارکردند: یکی برای مشروعیتبخشی به مداخله و تحریم، دیگری برای مشروعیتبخشی به کنترل و سرکوب.
ضدهژمونی بهمثابه ابزار هژمونیک
در ظاهر، جمهوری اسلامی خود را در موقعیت ضدهژمونی تعریف کرده است: انکار نظم لیبرال، رد ارزشهای غربی و مقاومت در برابر امپریالیسم. اما در عمل، همین گفتمان ضدهژمونیک، به ابزار تثبیت هژمونی داخلی بدل شده است. از دید گرامشی، سلطه صرفاً از راه زور پایدار نمیماند، بلکه از راه تولید رضایت اجتماعی بازتولید میشود. گفتمان استکبارستیزی در ایران دقیقاً این نقش را ایفا کرده است: تبدیل رنج اقتصادی، فقر و محدودیتهای مدنی به نشانههای وفاداری و مقاومت.
رسانهها، نهادهای آموزشی و خطابههای سیاسی، ساختاری از معنا ایجاد کردند که در آن «تحریم» نه محصول ضعف مدیریت بلکه آزمون ایمان است؛ «گرانی» نه شکست سیاست اقتصادی بلکه هزینه استقلال؛ و «انزوا» نه نشانه بیکفایتی دیپلماسی بلکه بهای عزت ملی. در این منطق، فاعل اجتماعیِ ناراضی بهتدریج به سوژه مقاوم تبدیل میشود—درست همانگونه که گرامشی توضیح میدهد، رضایت زمانی کارآمد است که درونی و داوطلبانه تجربه شود.
دوگانه امنیتیسازی: بیرونی و درونی
امنیتیسازی ایران توسط غرب و امنیتیسازی جامعه ایران توسط حکومت، دو سوی یک فرایند واحدند. پس از انقلاب، ایالات متحده با بازنمایی ایران بهعنوان «تهدید جهانی»، مداخله نظامی و تحریم را مشروع ساخت؛ در مقابل، حکومت ایران همان برچسب را به منبع مشروعیت درونی تبدیل کرد. برچسب «حامی تروریسم» در ادبیات امنیتی غرب، معادل واژه «پایداری در برابر استکبار» در ادبیات رسمی ایران است؛ هر دو نقش تثبیتکننده دارند.
در سطح بینالمللی، برچسبگذاری امنیتی ایران سه کارکرد کلیدی داشت: ۱) توجیه حضور دائمی نظامی آمریکا در خلیج فارس؛ ۲) تثبیت نظم تسلیحاتی منطقه؛ ۳) محدودسازی اقتصادی ایران. در سطح داخلی، همین برچسبها به ابزار بازتولید روایت «ایران مظلوم در محاصره دشمن» بدل شد که مشروعیت دولت را از مسیر همدلی و مقاومت تغذیه میکند. نتیجه، حلقهای بسته است: هرگاه فشار بیرونی افزایش مییابد، حکومت به فاز بسیج درونی میرود؛ و هرچه بسیج درونی شدیدتر شود، تصویر تهدید در بیرون تقویت میگردد.
سازوکار رضایت برای رنج اقتصادی
در چنین ساختاری، سیاست اقتصادی نیز به پارهای از سیاست امنیتی تبدیل میشود. از اواخر دهه ۱۳۸۰ بهویژه پس از تحریمهای نفتی، دولت و رسانهها با واژگانی چون «اقتصاد مقاومتی» یا «تحریم فرصت است» منظومه معنایی تازهای ساختند: فقر، ریاضت و انزوا نه شکست، بلکه نشانه بلوغ انقلابی تلقی شد. این بازنویسی معنایی، شکل بومیشدهای از همان چیزی است که گرامشی «هژمونی فرهنگی» مینامد: تبدیل ساختارهای سلطه به نظم رضایتبخش از طریق معنا. بدینترتیب، طبقه متوسط شهری که در شرایط عادی ممکن بود منتقد سیاست اقتصادی باشد، در وضعیت محاصره اقتصادی، به شریک اخلاقی مقاومت بدل میشود.
برچسب تروریسم و تداوم چرخه
از سوی دیگر، گفتمان غربی درباره «تروریسم ایرانی» نیز بخشی از همین چرخه است. در دهههای اخیر، هر گام ایران برای تقویت عمق دفاعیاش—از فعالیتهای منطقهای تا توسعه موشکی—در چارچوب «تهدید تروریستی» بازنمایی شده است. این بازنمایی به غرب اجازه داده است که سازوکار تحریمها، مداخلههای غیرمستقیم و فروش سلاح به متحدانش را با زبان «امنیت جهانی» توجیه کند. اما پیامد درازمدت آن، تثبیت روایت محاصره در ایران بوده است؛ همان روایتی که به استمرار هژمونی داخلی یاری میرساند.
همافزایی نظری اشمیت، بوزان و گرامشی
در این مرحله، سه چارچوب نظری مقاله در یک نقطه تلاقی میکنند. اشمیت توضیح میدهد چرا حذف دشمن به معنای مرگ سیاست است؛ بوزان نشان میدهد چگونه برچسب امنیتی به دولت اجازه میدهد استثنا را قاعده کند؛ و گرامشی روشن میسازد که چگونه همین وضعیت استثنایی میتواند رضایت تولید کند. در ایران، این سه منطق همزمان عمل کردهاند: دشمنِ خارجی، دشمنِ ضروری است؛ تهدیدِ خارجی، منبع اقتدار داخلی است؛ و رنجِ اقتصادی، به سرمایه نمادین بدل میشود.
نتیجهگیری موقت فصل چهارم
امنیتیسازی ایران، چه از بیرون و چه از درون، نه تصادفی که ساختاری است. ضدهژمونی ایران در سطح جهانی، در درون به ابزار هژمونی بدل شده و تروریسم ادراکشده در سطح بینالمللی، چرخهای از مشروعیت برای نظام تولید کرده است. در این چرخه، غرب تهدید میسازد تا نظم خود را تثبیت کند، و ایران تهدید را بازتولید میکند تا بقای خود را تداوم بخشد. نتیجه، همان وضعیت پارادوکسیکالی است که در فصل پنجم به شکل تجربی و کمی آشکار خواهد شد: دشمنیای که هر دو طرف از آن تغذیه میکنند یکی برای سود، دیگری برای بقا.
فصل پنجم: پارادوکس دشمنی سودآور
از پایان جنگ ایران و عراق تا امروز، هر موج از بحرانهای ایرانمحور در خاورمیانه، با جهش قابلسنجشی در شاخصهای امنیتی و تجاری ایالات متحده همراه بوده است. از فروش تسلیحات و افزایش بودجه دفاعی تا تثبیت حضور نظامی در خلیج فارس، دادهها نشان میدهند که «تهدید ایران» نه تنها زیانبار برای غرب نبوده، بلکه یکی از پربازدهترین داراییهای ژئواستراتژیک ایالات متحده در نیمقرن اخیر بوده است. در برابر، همان چرخه برای ایران معکوس کار کرده است: هر مرحله از تشدید تقابل، بقای سیاسی نظام را تقویت کرده اما هزینه اقتصادی و اجتماعی آن را چند برابر ساخته است.
۱. از برچسب تروریسم تا سازوکار اقتصادی تحریم
گفتمان «دولت یاغی» و «حامی تروریسم» که در فصل چهارم بررسی شد، بلافاصله به ترجمه نهادی و اقتصادی رسید. ایالات متحده با استناد به این برچسبها، سه سازوکار کلیدی را فعال کرد:
نخست، تحریمهای ثانویه (Secondary Sanctions) که فراتر از روابط مستقیم با ایران، هر نهاد ثالثی را که با ایران معامله میکرد، هدف گرفت. این ابزار، بانکها، شرکتهای بیمه و خطوط کشتیرانی را در سطح جهانی وادار به تبعیت از نظم تحریم کرد.
دوم، چارچوب FATF و فهرستگذاری مالی که از زبان «مبارزه با تأمین مالی تروریسم» استفاده کرد تا کنترل دلار بر نظام مالی جهانی را به یک الزام اخلاقی تبدیل کند. بدینترتیب، گفتمان تروریسم از سطح سیاسی به سطح ساختاری اقتصاد بینالملل منتقل شد.
سوم، پیمانهای منطقهای امنیتی که کشورهای همپیمان آمریکا را ملزم ساخت در تقابل با ایران، بودجه نظامی خود را افزایش دهند. این الزامات، در ظاهر برای «امنیت خلیج فارس» بود اما در عمل، به رونق بازار تسلیحات آمریکا انجامید.
۲. دادههای کمی: همبستگی بحرانهای ایرانمحور با فروش تسلیحات آمریکا
تحلیل دادههای مؤسسه SIPRI نشان میدهد که در سه بازه زمانی عمده، رابطهای مستقیم میان تشدید بحرانهای ایرانمحور و افزایش فروش تسلیحات آمریکا به کشورهای منطقه وجود دارد:
۱) ۱۹۸۰–۱۹۸۸ (جنگ ایران و عراق) : میانگین فروش تسلیحات آمریکا به خاورمیانه ۱۲ میلیارد دلار بود؛ در پایان جنگ، این رقم به بیش از ۲۵ میلیارد دلار رسید ( +۱۰۸٪.(
۲) ۲۰۰۵–۲۰۱۵ (پرونده هستهای و ظهور سپاه قدس در منطقه) : میانگین سالانه صادرات تسلیحات آمریکا به کشورهای شورای همکاری خلیج فارس از ۳۱ به ۵۷ میلیارد دلار افزایش یافت. در همان دوره، عربستان سعودی بزرگترین خریدار سلاح در جهان شد.
۳) ۲۰۱۸–۲۰۲۲ (خروج آمریکا از برجام و حملات آرامکو): حجم قراردادهای تسلیحاتی آمریکا در منطقه، بهویژه با امارات و عربستان، بیش از ۶۵ میلیارد دلار برآورد شد.
هر بار که تنش میان ایران و غرب افزایش یافته، شاخص سهام شرکتهای دفاعی آمریکا (Lockheed Martin، Raytheon، Northrop Grumman) جهش معناداری را تجربه کردهاند. در سپتامبر ۲۰۱۹، بلافاصله پس از حمله به تأسیسات آرامکو که به ایران نسبت داده شد، ارزش بازار این سه شرکت بهطور میانگین ۸٪ در یک هفته رشد کرد رقمی که در اقتصاد دفاعی، معادل میلیاردها دلار سود است.
۳. سازوکار پارادوکس: دشمنی بهمثابه همزیستی کارکردی
دادهها نشان میدهند که تهدید ایران، همزمان دو نقش متضاد را ایفا کرده است:
- برای آمریکا، دشمن مولد سود (Profit-Generating Enemy) بوده است: وجود دشمنی دائمی، چرخهای پایدار از بودجه دفاعی، فروش تسلیحات، و تثبیت نظم دلارمحور را تضمین کرده است.
- برای ایران، دشمن ضامن بقا (Survival-Guaranteeing Enemy) بوده است: حفظ گفتمان ضدامپریالیستی، انسجام سیاسی و مشروعیت ایدئولوژیک را ممکن ساخته است.
این رابطه را میتوان به شکل تابعی ساده بیان کرد:
Threat Level (Iran)⇒Security Demand (Region)⇒Defense Profit (U.S.)
External Threat (U.S./West)⇒Internal Cohesion (Iran)⇒Regime Survival
دو منحنی در جهت معکوس اما همزمان حرکت میکنند: افزایش تهدید از سوی یکی، موجب پایداری و سود برای دیگری میشود. این همان نقطهای است که نظریه ساختارگرایی انتقادی روابط بینالملل آن را «همزیستی خصمانه» (Hostile Coexistence) مینامد.
۴. تفاوت منافع: سود مادی در برابر بقای ایدئولوژیک
تحلیل کمی و کیفی دادهها نشان میدهد که میان سطح منافع دو بازیگر تقارن وجود ندارد. آمریکا در این چرخه، سود خالص مادی به دست میآورد—درآمدهای تسلیحاتی، نفوذ ژئوپلیتیک، کنترل منابع انرژی، و تثبیت هژمونی دلار. در مقابل، ایران تنها بقای ایدئولوژیک خود را تضمین میکند. این بقا به قیمت انزوا، تحریم و عقبماندگی توسعهای حاصل میشود. جدول زیر این تفاوت را خلاصه میکند:
متغیر | ایالات متحده | جمهوری اسلامی ایران |
نوع منفعت | اقتصادی–استراتژیک | ایدئولوژیک–سیاسی |
ابزار اصلی | تسلیحات، دلار، ائتلافها | گفتمان مقاومت، بسیج داخلی |
نتیجه کوتاهمدت | سود و نفوذ | انسجام و بقا |
نتیجه بلندمدت | تثبیت هژمونی | انزوای ساختاری |
هزینه نهایی | وابستگی به دشمن برای مشروعیت تهدید | فرسایش ظرفیت توسعهای |
به بیان دیگر، دشمنی میان ایران و آمریکا نه تقارن اخلاقی دارد، نه اقتصادی؛ یکی در آن میفروشد، دیگری در آن دوام میآورد.
۵. چرخه بازتولید بحران
ترکیب دادههای امنیتی و گفتمانی نشان میدهد که بحرانهای ایرانمحور با یک الگوی تکرارشونده بازتولید میشوند:
۱) ایران برای بازدارندگی، اقدام تقابلی انجام میدهد (آزمایش موشکی، مداخله منطقهای).
۲) غرب آن را بهعنوان تهدید تروریستی بازنمایی میکند.
۳) این بازنمایی، موج جدیدی از فروش تسلیحات و فشار اقتصادی را مشروع میسازد.
۴) فشار اقتصادی، انسجام داخلی ایران را از مسیر گفتمان مقاومت بازتولید میکند.
۵) انسجام جدید، به اقدام متقابل تازهای منجر میشود.
این چرخه، همان پارادوکس دشمنی سودآور است: دشمنیای که برای هیچکدام قابل پایان نیست، زیرا هر دو از تداوم آن نفع ساختاری میبرند یکی نفع مادی، دیگری نفع وجودی.
۶. نتیجهگیری نهایی فصل پنجم
پارادوکس ضدامپریالیسم ایران، در سطح تجربی به وضوح در دادههای امنیتی و اقتصادی قابل مشاهده است. ایالات متحده، با استفاده از گفتمان تروریسم و برچسب دولت یاغی، توانسته است بازار تسلیحاتی و نظم دلارمحور خود را در خاورمیانه تثبیت کند؛ در مقابل، ایران از همان دشمنی برای بقای ایدئولوژیک خود استفاده کرده است. این همزیستی خصمانه، نه تصادفی که ساختاری است: دشمنیای که هر دو طرف را زنده نگه میدارد، اما یکی را ثروتمندتر و دیگری را فقیرتر میکند.
در فصل ششم، تحلیل گذار از این وضعیت به نظم جهانی در حال تغییر (چین، روسیه و ظهور شرق) بررسی میشود؛ جایی که پرسش اساسی این است: آیا ایران میتواند از چرخه بقا–دشمنی عبور کند، یا صرفاً از یک هژمونی به هژمونی دیگر پناه میبرد؟
فصل ششم: تغییر نظم جهانی و نقش جدید ایران
جهان در حال عبور از نظم لیبرالِ تکقطبی به سوی نظمی چندقطبی و رقابتی است. فروکاست هژمونی آمریکا، صعود چین و احیای ژئوپلیتیک روسیه، زایش ائتلافهای جدید اقتصادی و امنیتی مانند بریکس و سازمان شانگهای، و تضعیف دلار بهعنوان ابزار انحصاری مبادله، نشانههای روشن این دگرگونیاند. اما پرسش اصلی این فصل نه توصیف این تغییرات، بلکه ارزیابی آن از منظر «منطق بقای اشمیتی» و «هژمونی گرامشیایی» است. آیا ایران در این گذار جهانی، فرصت رهایی یافته است یا صرفاً دشمن خود را تغییر داده و در دام هژمونی جدیدی گرفتار میشود؟
۱. اشمیت در جهان چندقطبی: بازتولید دشمن در مقیاس جدید
در منطق اشمیتی، سیاست جهانی بر تمایز میان دوست و دشمن بنا میشود. نظم لیبرال پس از جنگ سرد، با ادغام اقتصادی و گسترش نهادهای چندجانبه، کوشید این تمایز را پنهان سازد؛ اما ظهور چین، روسیه و سایر قدرتهای منطقهای دوباره «امر سیاسی» را به سطح جهانی بازگرداند. اکنون، جهان در حال بازگشت به سیاستِ تمایز است—اما با چهرهای پیچیدهتر: هر بازیگر، همزمان میتواند در یک صحنه دوست و در صحنه دیگر دشمن باشد.
برای ایران، این وضعیت فرصتی دووجهی پدید آورده است. از یکسو، کاهش تمرکز قدرت آمریکا فضای مانور جدیدی ایجاد کرده است؛ از سوی دیگر، این آزادی نسبی، بدون بازتعریف منطق سیاست ممکن نیست. اگر سیاست خارجی ایران همچنان بر مبنای دشمنی تعریف شود، تغییر قطب جهانی فقط به تغییر «دشمن اصلی» منجر میشود نه تغییر در ذات سیاست. به بیان دیگر، ایران میتواند از آمریکا بهعنوان دشمن فاصله بگیرد اما همچنان در چارچوب اشمیتی باقی بماند—دولتی که بقایش را در نسبت با دشمن، و نه در بازتولید توانمندی، تعریف میکند.
۲. گرامشی و شرق: از مقاومت تا رضایت
در مقابل، گرامشی به ما یادآوری میکند که هر نظمی—even یک نظم چندقطبی—برای تداوم خود به رضایت نیاز دارد. نظم نوظهور شرق، گرچه خود را ضدهژمونی غرب معرفی میکند، اما در عمل بر پایه رضایت اقتصادی استوار است: دسترسی به سرمایه، بازار و فناوری در ازای تبعیت از منافع ساختاری قدرتهای بزرگ شرقی.
در این چارچوب، ایران اگرچه از لحاظ سیاسی در گفتمان «مقاومت» باقی مانده است، اما از نظر اقتصادی، به سوی پذیرش هژمونی نرم چین و روسیه حرکت کرده است. عضویت در بریکس، پیمان شانگهای و توافقات نفتی–یوانی، در ظاهر نشانه استقلال از غرباند، اما در عمل به معنای جایگزینی یک هژمونی مالی–فناورانه با هژمونی دیگر هستند.
هژمونی چین برخلاف هژمونی آمریکا نه از طریق ارزشهای فرهنگی، بلکه از طریق ضرورت اقتصادی اعمال میشود: «رضایت از کارآمدی»، نه «رضایت از آزادی». در نتیجه، اگر غرب با وعدهی دموکراسی رضایت میگرفت، شرق با وعدهی رشد و ثبات رضایت میسازد. ایران در حال حاضر میان این دو نوع رضایت سرگردان است.
۳. از مقاومت سیاسی تا وابستگی اقتصادی
تحلیل دادههای تجارت خارجی و سرمایهگذاری مستقیم (FDI) در دهه گذشته نشان میدهد که وابستگی ایران به بلوک شرق در حال افزایش است. سهم چین از تجارت خارجی ایران از ۲۱٪ در سال ۲۰۱۳ به بیش از ۴۳٪ در سال ۲۰۲۳ رسیده است. همزمان، وابستگی صادرات نفت به مسیرهای آسیایی و معاملات غیردلاری رشد چشمگیری داشته است.
اما این چرخش اقتصادی، در سطح سیاستی با نوعی «رضایت ایدئولوژیک» پوشانده شده است. رسانههای رسمی ایران، چین و روسیه را نه بهعنوان قدرتهای جایگزین بلکه بهعنوان «شریکان تمدنی» معرفی میکنند. این بازنویسی گفتمانی، همان منطق گرامشیایی رضایت را در چارچوب جدیدی بازتولید میکند: مردم میآموزند که وابستگی، دیگر خیانت نیست، بلکه نشانه هوشمندی در جهان جدید است.
در سطح ژئواستراتژیک، این چرخش به شرق، ایران را از مرکز تنش با آمریکا به پیرامون بازی بزرگ چین–آمریکا منتقل میکند. اما در این انتقال، خطر بزرگتری نهفته است: فروکاست سیاست خارجی ایران از بازیگری فعال به تابعی از رقابت دو قدرت بزرگ.
۴. اشمیت و دوست جدید: از دشمن واحد به شبکهای از رقبا
در نظم در حال زایش، تمایز اشمیتی دیگر خطی نیست. ایران دیگر یک دشمن اصلی ندارد، بلکه در شبکهای از رقبا، متحدان موقت و شرکای مشروط قرار گرفته است. در این وضعیت، سیاست خارجی ایران از منطق «دوست/دشمن» به منطق «رقابت/وابستگی» تغییر ماهیت میدهد، اما این تغییر هنوز در سطح نهادی و ذهنی نهادینه نشده است. نهادهای تصمیمساز همچنان بر روایت دشمنی زندگی میکنند، حتی وقتی واقعیت جهانی در حال گذار به منطق همکاری مشروط است.
بهعبارت دقیقتر، اگر ایران نتواند از منطق اشمیتی عبور کند، هر ائتلاف جدیدی صرفاً چهره تازهای از همان الگوی قدیمی خواهد بود: دوستی تاکتیکی با شرق در برابر دشمنی دائمی با غرب. این همان دام نظری است که باید از آن گذر کرد تا سیاست خارجی ایران بتواند از پارادایم بقای سلبی (Survival by Opposition) به پارادایم توسعه ایجابی (Development by Integration) حرکت کند.
۵. گرامشی و رضایت نوین: هژمونی تکنولوژیک شرق
هژمونی شرق، برخلاف غرب، فرهنگی نیست بلکه فناورانه است. چین از طریق سرمایهگذاری در زیرساخت، فناوری نظارت و شبکههای مالی دیجیتال، نوعی نظم رضایتبخش جدید ایجاد میکند که ارزش اصلی آن «کارآمدی» است. در این نظم، توسعه بدون دموکراسی ممکن است و ثبات بالاتر از آزادی ارزشگذاری میشود. برای ایران، این مدل جذاب است، زیرا با ساختار اقتدارگرا و اقتصاد کنترلشدهاش سازگار است. اما در سطح گرامشی، این به معنای پذیرش هژمونی تازهای است که با رضایت به جای مقاومت شکل میگیرد—رضایت از نظم شرقی.
۶. موقعیت ایران در نظم در حال تغییر
در این نظم چندقطبی، ایران دیگر نه مرکز بحران، بلکه بخشی از توازن جهانی میان شرق و غرب است. با اینحال، موقعیت ژئوپلیتیکی آن همچنان تابعی از گفتمان امنیتی باقی مانده است. ایران از دشمنی مستقیم با آمریکا به رقابت غیرمستقیم از طریق شرق انتقال یافته است. در سطح نمادین، ایران هنوز خود را «پایگاه مقاومت جهانی» میداند، اما در سطح مادی، به شریک اقتصادی قدرتهای سرمایهداری غیرلیبرال تبدیل شده است. این همان تناقضی است که نشان میدهد ضدامپریالیسم ایران در نظم نوین، نه تنها رهاییبخش نیست، بلکه خود بخشی از پازل جدید هژمونی جهانی است.
۷. نتیجهگیری موقت فصل ششم
در گذار از غرب به شرق، ایران از یک هژمونی به هژمونی دیگر منتقل میشود؛ تنها منطق بقا ثابت مانده است. در منطق اشمیتی، ایران همچنان به دشمن نیاز دارد تا معنای سیاسیاش را حفظ کند، و در منطق گرامشی، رضایت تازهای برای وابستگی جدید تولید میکند. نتیجه این دو منطق، استمرار همان پارادوکس بنیادی است که در فصول قبل ترسیم شد: هر تغییر در جهتگیری ژئواستراتژیک، بدون تغییر در منطق بقا، فقط بازآرایی صحنه است نه تحول ساختاری.
فصل هفتم به پرسش نهایی میپردازد: اگر این چرخه همزمان در شرق و غرب ادامه یابد، چه سناریوهایی برای آینده ایران ممکن است؟ آیا خروج از پارادوکس ممکن است، یا سرنوشت ایران تداوم بقا در مدار دشمنی است؟
فصل هفتم: سناریوهای پیشرو برای ایران و منطقه
پس از چهار دهه دشمنی ساختاری و بقای مبتنی بر بحران، ایران در نقطهای ایستاده است که دیگر صرفاً تکرار گذشته نیست، بلکه عبور از آستانهی تحمل تاریخی است. چرخهای که در فصول پیشین ترسیم شد—از دشمنی اشمیتی تا رضایت گرامشیایی، از امنیتیسازی درونزا تا سودآوری بیرونی—اکنون به مرحلهای رسیده که تداوم آن نه فقط پرهزینه بلکه ناپایدار شده است. در این فصل، سه سناریوی کلان برای آینده ایران و نظم منطقهای ترسیم میشود؛ سناریوهایی که از دل همان پارادوکس بنیادی برمیخیزند اما مسیرهای متفاوتی برای گسستن یا تداوم آن میگشایند.
۱. سناریوی نخست: تداوم کنترلشده (Authoritarian Resilience)
در این مسیر، نظام سیاسی ایران با حفظ منطق اشمیتیِ دشمن، اما با اصلاحات سطحی در حوزه اقتصادی و تکنولوژیک، میکوشد بقا را تمدید کند. دشمنی همچنان عنصر سازنده هویت سیاسی باقی میماند، اما به جای تقابل نظامی آشکار، در قالب جنگ سرد نرم ادامه مییابد در رسانه، فناوری، و دیپلماسی انرژی.
در این سناریو، اصلاح اقتصادی صرفاً تاکتیکی است و هدف آن کاهش نارضایتی درونی برای جلوگیری از گسست سیاسی است، نه تغییر در منطق مشروعیت. نهادهای امنیتی همچنان بازیگر اصلی باقی میمانند، اما سیاست بهتدریج از بسیج ایدئولوژیک به مدیریت بحران مزمن تغییر جهت میدهد.
ریسک اصلی: خستگی اجتماعی و زوال تدریجی مشروعیت که دیر یا زود منطق دشمنی را فرسوده میکند، بیآنکه جایگزین نهادی برای آن شکل گرفته باشد.
نتیجه محتمل: بقای شکننده، اقتصاد نیمهتحریم، وابستگی بیشتر به شرق، و استمرار وضعیت خاکستری میان جنگ و صلح.
۲. سناریوی دوم: بازتولید بحران (Conflict Regeneration)
در این سناریو، فشارهای داخلی و خارجی باعث تشدید دوباره منطق اشمیتی میشود. یک بحران منطقهای جدید-در خلیج فارس، سوریه، یا مرزهای اسرائیل-به فرصتی برای بازسازی گفتمان مقاومت بدل میشود. نظام در این وضعیت، با بازگشت به امنیتیسازی کامل، برای چند سال دیگر مشروعیت از دست رفته را از طریق بسیج انقلابی احیا میکند.
اما تفاوت این موج با گذشته در بستر جهانی آن است: در نظم چندقطبی، حتی شرق نیز تمایل ندارد در بحرانهای پرهزینه درگیر شود. بنابراین، تداوم دشمنی دیگر به اندازه گذشته «پشتیبانی استراتژیک» نمییابد. در نتیجه، این سناریو احتمالاً به انزوای دوچندان اقتصادی و کاهش قدرت مانور ژئوپلیتیک منجر میشود.
ریسک اصلی: تشدید فشار اقتصادی، افزایش گسست میان نسلها، و فروپاشی سرمایه اجتماعی.
نتیجه محتمل: بازتولید پارادوکس در سطحی شدیدتر؛ دشمنی بدون دستاورد و بحران بدون بازدارندگی.
۳. سناریوی سوم: رفرم درونزا (Endogenous Reform)
این سناریو، تنها مسیر واقعی خروج از پارادوکس است. نقطهی آغاز آن نه لزوماً تغییر رژیم بلکه تغییر در «منطق بقا» است—از بقا از طریق دشمنی به بقا از طریق توسعه. اما چنین گسستی تنها زمانی ممکن میشود که هزینهی بقای اشمیتی از آستانهی تحمل ساختار سیاسی و جامعه عبور کند.
از منظر نظری، این نقطهی آستانه زمانی فرا میرسد که سه شاخص همزمان فعال شوند:
۱) فرسایش اقتصادی: جایی که تداوم تحریم و انزوا دیگر حتی برای نهادهای قدرت نیز سودآور نیست؛ زیرا رانت ناشی از بحران کمتر از زیان ناشی از فروپاشی ساختار تولید میشود.
۲) فرسایش مشروعیت گفتمانی: زمانی که گفتمان دشمن دیگر رضایت تولید نمیکند و مردم میان فقر و ایدئولوژی، بقا را انتخاب میکنند نه ایمان.
۳( تغییر در محاسبه نخبگان: هنگامی که نخبگان حاکم درمییابند هزینه بلندمدت فروپاشی از هزینه کوتاهمدت اصلاح کمتر است همان لحظهای که عقلانیت بقا جایگزین ایدئولوژی دشمنی میشود.
در این سناریو، «دشمن» جای خود را به «رقیب» میدهد؛ سیاست از حوزه تقابل به حوزه چانهزنی بازمیگردد. مشروعیت از ایدئولوژی به کارآمدی، و قدرت از امنیتیسازی به خدمتگرایی منتقل میشود.
سازوکار تغییر: این تحول نه از طریق انقلاب، بلکه از طریق انباشت بحرانهای مدیریتی و تغییر در منطق تصمیمگیری ممکن است یک «گسست خاموش» که در آن بوروکراسی، بخش خصوصی و طبقه متوسط بهتدریج الگوی جدیدی از عقلانیت را تحمیل میکنند.
نقش عامل خارجی: اگر نظم جهانی جدید به سمت رقابت کنترلشده میان شرق و غرب پیش برود، فرصت تاریخی برای ایران فراهم میشود تا بدون تغییر رژیم، از منطق دشمنی عبور کند و به بازیگری متوازن بدل شود.
۴. مقایسه تحلیلی سناریوها
سناریو | منطق بقا | رابطه با جهان | وضعیت اقتصادی | پیامد مشروعیت | ریسک غالب |
تداوم کنترلشده | دشمنی محدود | وابستگی به شرق | رکود مزمن | مشروعیت مدیریتی شکننده | زوال تدریجی اعتماد |
بازتولید بحران | دشمنی مطلق | انزوای دوچندان | سقوط توسعهای | بسیج موقت ایدئولوژیک | بحران اجتماعی شدید |
رفرم درونزا | توسعهمحور | بازتعریف توازن | احیای نسبی رشد | مشروعیت کارآمدی و مشارکت | مقاومت ساختاری نهادهای امنیتی |
۵. آینده منطقه: از جبهههای ایدئولوژیک تا بلوکهای اقتصادی
در سطح منطقهای نیز همین سه الگو قابل مشاهده است. جهان عرب در مسیر «تداوم کنترلشده» حرکت میکند؛ ترکیه و مصر در حال تجربه نوعی «رفرم درونزا» هستند؛ و یمن و سوریه در چرخه «بازتولید بحران» گرفتار ماندهاند. آینده ایران، به میزان توان آن در عبور از الگوی سوم تعیین میشود؛ زیرا بدون گسست از منطق اشمیتی، هیچ نوع توسعهای پایدار نیست.
۶. نتیجهگیری موقت فصل هفتم
سه سناریوی پیشرو نه پیشگویی، بلکه صورتبندی عقلانی از گزینههای بقا هستند. در هر سه، پارادوکس دشمنی همچنان نقطه آغاز است؛ تفاوت در نحوهی مواجهه با آن است. تنها در سناریوی سوم است که ایران میتواند از پارادوکس عبور کند، زیرا در آن، دشمن از «منبع معنا» به «مانع توسعه» تبدیل میشود. در این مسیر، مشروعیت نه از نفی دیگری بلکه از خدمت به شهروند برمیخیزد.
در فصل هشتم و پایانی، این منطق به جمعبندی نظری میرسد: آیا عبور از پارادوکس ممکن است؟ پاسخ، در بازتعریف رابطه ایران با مفهوم «قدرت» نهفته است از قدرت برای بقا به قدرت برای رشد.
فصل هشتم: نتیجهگیری و پیامدهای راهبردی
در پایان این مسیر نظری و تاریخی، تصویری آشکار از سرنوشت ضدامپریالیسم ایرانی پدیدار میشود: پروژهای که با شعار رهایی آغاز شد، اما در مسیر خود به سازوکاری برای بقا تبدیل گردید. ایران، در تلاش برای مقابله با نظم سلطهگر غربی، به تدریج در همان منطق قدرتی گرفتار شد که قصد داشت آن را در هم بشکند. دشمنی، که در ابتدا ابزاری برای آزادی بود، به تدریج به ستون اصلی مشروعیت سیاسی بدل شد؛ و در نتیجه، آزادی در نفی دیگری تعریف شد نه در توان خویش.
۱. شکست ضدامپریالیسم: از رهاییبخشی تا بقا
ضدامپریالیسم ایران در دهههای نخست پس از انقلاب، حامل معنای تاریخی روشنی بود: نفی وابستگی، بازیابی شأن ملی، و مقاومت در برابر سلطه اقتصادی و فرهنگی غرب. اما به مرور، این آرمان به شکلی وارونه دگرگون شد.
در سطح نظری، آنچه از یک گفتمان رهاییبخش باقی ماند، تنها قالب اشمیتی آن بود—یعنی حفظ «دشمن» بهعنوان شرط هویت سیاسی. این تبدیل، معنای مقاومت را از مبارزه برای عدالت به مبارزه برای استمرار قدرت تغییر داد.
در سطح عملی نیز، ضدامپریالیسم به جای رهایی از سلطه، به ابزار حفظ انزوا بدل شد. هر بحرانی که میتوانست پایان یک دوره از دشمنی باشد، به فرصتی برای بازتولید آن تبدیل شد. به این ترتیب، پروژهی مقاومت در خدمت همان نظمی درآمد که میخواست از آن بگریزد: نظمی که از تضاد تغذیه میکند و از ترس مشروعیت میگیرد.
۲. پیامد نخست: تقویت نظم سلطه از درون مقاومت
تحلیلهای کمی در فصل پنجم نشان دادند که هر موج از تنش میان ایران و غرب، موجب افزایش سودآوری نظامی و تثبیت حضور آمریکا در خاورمیانه شده است. این به آن معناست که مقاومت ایران، بهطور ناخواسته به حفظ هژمونی آمریکا یاری رسانده است. در سطح نظری، این همان «پارادوکس ضدامپریالیسم» است: نظامی که برای شکستن زنجیر سلطه برخاست، خود به یکی از حلقههای بقای آن بدل شد.
در نتیجه، شکست ضدامپریالیسم ایران نه در ناتوانی آن، بلکه در تغییر کاربری آن نهفته است—از گفتمان رهایی به ابزار بقا؛ از منطق انقلاب به منطق استمرار.
۳. پیامد دوم: از امنیت تا فلج توسعهای
امنیتسازی مداوم بهعنوان ستون اصلی سیاست، هزینهی رشد و توسعه را بلعیده است. هر پروژهی اصلاح اقتصادی، در نهایت زیر سایه «تهدید خارجی» متوقف شده است. در نتیجه، اقتصاد سیاسی ایران به ساختاری واکنشی بدل شد که در آن هر بحران خارجی، بهانهای برای فراموشی اصلاحات داخلی بود.
در چارچوب گرامشی، این وضعیت نوعی رضایت معکوس تولید کرده است: مردم به جای مطالبهی رفاه، به تحمل فقر با نام مقاومت خو کردهاند. چنین رضایتی، دوام دارد اما پیشرفت نمیآورد.
۴. پیامد سوم: انزوای تمدنی در عصر همگرایی
در جهانی که قدرت دیگر صرفاً نظامی یا نفتی نیست بلکه دانشی و فناورانه است، ایران همچنان در پارادایم قرن بیستم باقی مانده است جایی که سیاست در محور دشمنی و امنیت تعریف میشود. نتیجه آن است که حتی با تغییر جغرافیای همپیمانان (از غرب به شرق)، منطق سیاست خارجی ثابت مانده است.
هژمونی غرب با دلار و رسانه حکمرانی میکند، و هژمونی شرق با فناوری و بازار. ایران، اگر منطق خود را تغییر ندهد، در هر دو نظم فقط تابع خواهد بود: تابع هراس در غرب، تابع نیاز در شرق.
۵. راه خروج: تغییر هستیشناختی هویت سیاسی
راه رهایی از این چرخه، نه در مصالحه تاکتیکی یا انقلاب سیاسی، بلکه در تغییر هستیشناسی سیاست ایران است در بازتعریف بنیادین «خود» در نسبت با «دیگری».
در منطق کنونی، هویت سیاسی ایران بر نفی دیگری استوار است: «من هستم، چون دشمن هست.» این ساختار، سیاست را به نبرد بیپایان بدل میکند و هر امکانی برای توسعه را به تعویق میاندازد. عبور از این وضعیت، مستلزم بازتعریف «قدرت» است:
- از قدرت برای بقا، به قدرت برای رشد؛
- از امنیت برای حفظ نظام، به امنیت برای شکوفایی جامعه؛
- از مشروعیت در نفی دشمن، به مشروعیت در خدمت به شهروند.
چنین تغییری، یک «گسست هستیشناختی» است یعنی خروج از منطق اشمیتی و ورود به سیاستی مبتنی بر همزیستی، توسعه و خودآگاهی. این تحول، اگر رخ دهد، نه تنها ایران را از انزوا میرهاند بلکه آن را به بازیگری خلاق در نظم جهانی بدل میکند.
۶. پیامد راهبردی برای نظم منطقهای
تحول در منطق سیاست ایران، پیامدهایی فراتر از مرزهای ملی دارد. خاورمیانه، که دههها در مدار تقابل ایران و آمریکا بازتولید شده است، میتواند از «ژئوپلیتیک ترس» به «اقتصاد همکاری» منتقل شود. ثبات منطقهای تنها زمانی ممکن است که بازیگران اصلی—ایران، عربستان، ترکیه، اسرائیل—از منطق بقای سلبی به رقابت ایجابی در توسعه گذر کنند. در غیر این صورت، هر نظم جدیدی نیز بهسرعت به نظم قدیم بدل خواهد شد، با دشمنانی تازه و توهمی از پیروزی.
۷. گزاره نهایی
ضدامپریالیسم ایرانی، در مبارزه با سلطه، درون همان سلطه بازتولید شد. هرچه بیشتر برای نفی قدرت جهانی کوشید، بیشتر به استمرار آن کمک کرد؛ زیرا خود را تنها در نسبت با دشمن تعریف میکرد.
آینده، متعلق به کشورهایی است که شجاعت عبور از دشمن را دارند نه از سر سازش، بلکه از سر آگاهی.
و در پایان:
ایران در مبارزه با امپریالیسم، چنان اسیر تصویر دشمن شد که فراموش کرد خود نیز بخشی از همان نظم ترسآفرین شده است.









